-
و پاییز...این پاییز ِ دل انگیز
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 21:47
و زبان که در کام ِ عشق بگیرد تمام ِ کلمه های دنیا لکنتند و تمام ِ دوستت دارم های دنیا ، سکوت... ستاره جان... تو زبان ِ چشم هایم را می فهمی؟ آن چنان که من مفهوم ِ فاصله در سوسو ها و آن چنان که او... آخ خ خ که من چه قدر دلگیرم از همه ی این دورهای طاقت فزسا دست های شُسته از هم لبخندهای تلخ ِ ماسیده نقاب های شاد ِ اندوه...
-
Glommy sunday
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 00:11
صدای یکشنبه ها....
-
ما به ازای خطوط...ما به ازای انرژی
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 05:13
عزیز ِ من بعد از هزار دور ِ قمری تازه می رسیم به خطـــــ . به نگاه های غریبی که در این خطوط بوسه گشتند، واژه های بی شماری که آزادی را ، بدون ِ حتی یک ویرگول مشت شدند، نفس های عمیقی که در کام ِ هم سربالایی آمدند، رخوت ِ تن هایی که بر هم سُر خوردند و... آرامش ِ عجیب ِ چشم های یک آدم.کـُش، تاب خوردن ِآهسته ی یک اعدامی ،...
-
زن به آهستگی
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 13:42
تصویری که از خودم در بعدها به یاد می آورم ، تصویر ِ زنی است که پشت فــَـنس ها ایستاده و به زمین ِ فوتبال ِ بچه ها نگاه می کند و به آن ساختمان های خاکستری ِ عظیم ِ پشت ِ سرشان...به سطل های بزرگ ِ زباله پایین ِ ساختمان...به پنجره های بسته و نیمه بسته...پنجره های لخت و بدون پرده...به مردهای عریان ِ کنار ِ پنجره..به آسمان...
-
شعر ِ دیگران
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 11:13
خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟! خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست در می روم این خانه را… هرچند که در نیست! هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها! از گردن و آینده ات جای کبودی ها حل می شوم در استکان قرص...
-
برای محسن
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 03:42
-
رستوران ِمحلّی
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 21:19
اون رستوران ِ قدیمی لعنتی رو دوست دارم . همون که دقیق نمی دونم کجاست ولی میتونم حدس بزنم وسط ِ یک شهر ِ غریب و دورافتاده ی کوهستانیه و یا حتی ساحلی...با پنجره هایی که از شیشه های رنگی ِ تکه تکه اش ، نور منعکس میشه روی میز ِ مشتری ها با اون رومیزی های سپید ِ تمیز ِ اتوکشیده و با ظرف پر یا خالی غذا و لیوان آب و...
-
به بهانه ی دوست
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 14:22
برای الهام و سحر ِ عزیزم... حتما درک ِ حس ِ مادرانه از درون، یعنی همان لحظه که می فهمی دیگر مادر شدی ، لحظه ی عجیب و شگفت انگیزی باید باشد و صد البته زیبا. و من احساس می کنم ، مادر بودن ، چه رنجِ عظیم و شگفت انگیزی دارد. و چه مسئولیت عظیم تری که روی شانه های تو خواهد بود .
-
ققنوس ِ بیمار
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 11:35
-
شاعر ِ خالی
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 23:11
-
خودآزاری
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 18:05
می توانی از گیس هایت انتقام بگیری وقتی تنشان را می سپاری به آغوش ِ قیچی . آن طور وقت هاست که می توانی بلند بگویی: من خشمگینم...
-
زندگی لایه.لایه
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 19:26
فکر می کنم همه ی زن های واقعا پاک دامن و مثلا پاک دامن، حداقل یک بار در عمرشان سعی کرده اند در ذهنشان ، خودشان را بگذارند به جای یک روسپی تا مثلا بفهمند چرا و چطور و تحت ِ چه شرایطی ، کسی حاضر می شود روسپی بشود ؟؟؟! و ته ِ تهش هم همیشه به این نتیجه می رسند که........ باقی در ادامه ی مطلب: فکر می کنم همه ی زن های واقعا...
-
آب های سخت*
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 21:24
امروز روز ِ خوبی بود . چون خیلی چیزها را در مورد ِ خودم ارزیابی کردم . از مسائل ِ ریز ِ زندگیم گرفته تا بعضی مسائل ِ درشت . بعد از مدت ها به خودم از بیرون نگاه کردم و مسائل ِ جانبی را در ارتباط با بیرون ، سبک و سنگین کردم . همه ی آنها گفتنی نیستند ، در نتیجه از آن مسائل که بگذریم ، یکی از مهم ترین تصمیماتی که برای سال...
-
GoodNight Baby
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 04:18
من اتاقی اختصاصی برای خودم نداشتم . اصلا آن وقت ها ازین قرتی بازی ها کمتر بود و اگر بود من با آن آشناییتی نداشتم . پذیرایی ِ 12 متری ِ کوچکمان در طبقه ی اول ، هم اتاق خواب و هم اتاق ِ تلویزیون ِ 14 اینچی ِ سیاه سپیدمان و هم اتاق کار و درس و هم اتاق ِ بازی و خرابکاری ِ من بود . روی درگاهی ِ آن جای انگشت های کثیف ِ پایم...
-
دانه های هوس
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 00:46
از تجسّم ِ شهد آلود ِ تو هوس های آدم شکوفه می دهند و به روی دردهای حوّای ِ زمین ، فقط دیوارهای سرد دیوارهای خیلی سرد آغوش می شوند . ۱۰/۱/۹۱
-
زایش
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 23:00
برای نوشتن ِخوب بودن و خوب شدن ، نیاز به بهانه آوردن و توضیح نیست . فقط می توان خیلی ساده گفت حس ِ من امشب بهاری شده . یعنی احساس می کنم از آن همه هیاهو و داد و بیداد قبل از عید تا لحظه ی تحویل ِ سال و دید و بازدید و سفر و حضر و برگشت و دوباره دید و بازدید و حدیث ِ مکرر ، تازه امشب به اول ِ بهار رسیده ام . هیاهوی قبل...
-
برای مخاطب خاص
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 16:55
-
نهایت ِ شب در ابتدای بهار را...
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:48
دقیقا همین حالا ، همین امشب ، همین ساعت و همین لحظه ی خیس دلم می خواست در ارتفاع بلندی که تمام ِ شهر زیر پایم باشد ، بایستم...طوری که گردنم رو به شهر و تاریکی باشد و من بتوانم زل بزنم به چراغ های چشمک زن و بگذارم باد صورتم را بکوبد به سرما و طراوت ِ راز آلود ِ شب و من زنده شوم . طراوت ِ شبی که تمام ِ سهم ِ من از آن...
-
پرسه در حوالی زندگی
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 13:11
همین طوری و خیلی ساده از سطور پایین خوشم آمد . گفتم شما را هم شریک کنم . البته اگر قبلا به آن برخورد نکرده باشید. آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و...
-
Godfather
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 00:37
دوست داشتم یک پدرخوانده داشتم ، مثل گاد فادر...یعنی مثل مارلون براندو در گادفادر...وقتی در مجلس عروسی ِ کانی ، ویتو با دخترش می رقصید ...وقتی دخترش گونه هایش را می مالید به لبه ی آستین کت و دست های ویتو کورلئونه..وقتی سخت در آغوشش گرفت و سر بر شانه هایش گذاشت یا وقتی با آن شیفتگی و والگی در چهره ی پدرِ قدرتمندش خیره...
-
روز ِ بعد از خاک سپاری
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 01:32
خودم هر کاری کردم نشد حرفی از سیمین دانشور بزنم یا پستی برایش بنویسم . یعنی نتوانستم . خیال می کردم هر چه بنویسم ادا می شود و تصنعی... از همان شبی که خبرش را شنیدم دلم خواست ولی نتوانستم...پس سعی هم نکردم . بی خیال شدم . بی خیال شدم در صورتی که حتی در همین وبلاگ هم پستش هست که نوشته بودم سیمین را از زبردست ترین...
-
صبح ِ روز ِ جشن
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 02:25
امروز صبح ، برای سومین روز ِ پیاپی ، آمدی به خانه مان . همه غرق ِ خواب بودند . غیر از من...غیر از تو...همه خواب ِ خواب بودند و من و تو مست ِ خنکی ِ سحرگاه بودیم ،مثل ِ دو روز گذشته . این طور به خاطرم مانده است . آهسته و بدون ِ این که دمپایی بپوشم ، پابرهنه آمدم توی حیاط و در را برایت باز کردم و دست انداختم گردنت و...
-
بنفشه های پاملا
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 01:23
شوریدگی و حیرانی و زندگی برای من ، از جستجو برای درک مفهوم ِ بنفشه های پاملا شروع شد و این که زنی یک سبد از این بنفشه ها را در انتهای زمستان هدیه بگیرد و صورتش را در گلبرگ های مرطوب ِ آن فرو ببرد و رایحه ی آنها را بکشد در مشام ُ ریه هایش و بغض هایش را فرو ببرد . کشف ِ زنی که بوی عطر ِ خاصی می داد . اصلا همه ی زن های...
-
City Full of Light
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 00:44
همه ی شهر هم که غرق در روشنی باشد ، همیشه دست هایی هستند که به اندازه ی همه ی تنهایی های دنیا ، تنهایند... و تنهایی هایی که به اندازه ی همه ی سکوت های دنیا عمیقند.
-
برای هیچ!
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 00:30
من الان فوق العاده عصبانیم و در عین حال خوشحال که این قضیه را زود فهمیدم . متوجه شدم یک موجود پست و حرومزاده ای پیدا شده که به مغزش خطور کرده ، با انگیزه ای که زیاد حدس زدنش سخت نیست ، خودش رو به جای من جا بزنه و با سر و همسر و بچه های بلاگستان چت کنه . یعنی فعلا با شهاب این کارو کرده و او هم خیلی زود فهمیده که طرف من...
-
کمی اعتراض،کمی خشم،کمی گریه
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 01:31
دانلود آلبوم (هیچ.هیچ.هیچ) شاهین نجفی... اینجا و همین جا: 01-Shahin Najafi - Ranandegi dar Masti 02-Shahin Najafi - Nagoftamat Naro 03-Shahin Najafi - Sage Haa 04-Shahin Najafi - Facepook 05-Shahin Najafi - Bokonim 06-Shahin Najafi - Nagahan 07-Shahin Najafi - Ninoush 08-Shahin Najafi - Darde Shakhsi 09-Shahin Najafi...
-
من از پشت ِ سر گذاشتن ِ این همه ، نمی ترسم .
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 16:00
میدونی ؟ گذاشتن خیلی چیزها پشت ِ سر ، بعد از این که همه ی زوایاشو سنجیدی ، مثل ِ آب ِ خوردن می مونه . آدم تردیدی توی انتخاب راهش نمی تونه داشته باشه . مثل ِ تغییر دادن ِ یک شرایط . اونم شرایطی مثل ِ اسباب کشی از یک خونه ی دلگیر و غم زده و کوچیک به یک خونه ی دلباز و روشن و وسیع . توی چنین شرایطی ، آدم ها از چیزی که پشت...
-
انتظار ِ جوانی
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 22:16
بعضی وقت ها...این انتظار ، مثل ِ حس ِ گذاشتن کف ِ پا در بسترِ گرم ِ شن های ساحلی می ماند . گرم . داغ . لذت بخش . همین طور که کم کم جلو می روی بدنت با آب آشنا می شود . خنکای ملایم ِ آب را حس می کنی . لمس می کنی . از آن مهم تر ، می چشی . درک می کنی . موج های ظریف و کوچک روی سطح پایت بالا می روند و شن ها سر می خورند بین...
-
بالندگی
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1390 02:06
یاد ِ آفتاب باش... صبح به صبح تن ِ خسته ی زمین را گرم خواهد کرد و بعد سال ها ، ناگهان یک روز صبح ، همه ی ما ، همه ی همه ی ما... وقتی هنوز خمار و نعشه ی خنکای سحر هستیم ، پی می بریم که سوخته ایم...
-
امانت
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 22:18
گردنم درد می کند . و نه فقط گردنم که کتفم . مهره های کمرم . شانه هایم . پیشانی و گونه هایم...لبم و گوش هایم و بالا تا پایین ِ تمام ِ زاویه ها و دالان های ذهن و روحم . برای مثال ِ کمی از این درد ، خدمتتان عرض می کنم که بعضی شب ها بازو و سرتاسر ِ دست هایم ، از سر ِشانه تا نوک ِ انگشت هایم ، درد دارد . مدام پنجه هایم را...