دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

داوطلب

تمام ِ دورانِ مدرسه ، از دبستان تا دبیرستان ، زنگ فارسی که می شد در دل من شور می افتاد . دلم می خواست از روی تمام ِ درس های جدید ِ کتاب  که لغت های نو و جدید داشتند و به احتمال بالا بچه ها کلمات ِ آنها را اشتباه می خواندند ، خودم بخوانم . وقتی دانش آموزی تته پته می کرد توی دلم دعا می کردم که معلم زودتر رشته ی پاراگراف را از دست او خارج کند و به من بسپارد . حتی خوب به یاد دارم قیافه ی از خود راضی به خود می گرفتم و وقتی شاگردی خیلی کند و با غلط می خواند ، چشم و ابرو برای خودم می آمدم و طوری قائم به نیمکت و دست به سینه می نشستم که قدم یک سر و گردن از همه ی جلویی هایم بالاتر برود و حسابی بیایم توی چشم معلم و در عین حال چشم هام را بدوزم به تخم ِ چشم ِخانم به این معنا که: یالا خانم فلانی... کار را بسپر به کاردان.
دوست داشتم با سرعت خواندنم و قدرت تشخیص کلمات و صحیح خوانی که در اثر زیاد کتاب خواندن ایجاد شده بود ، پز بدهم .
تصویر ِ آن سال های راهنمایی و ابتداییم ، مرا یاد هرمیون گرنجر می اندازد ، در حالی که دستش برای پاسخ دادن به سوال های معلم بالاست و از شدت ِ جست و خیز کردن برای خودی نشان دادن ، دارد از روی نیمکت می افتد پایین . مخصوصا وقتی پای سوالات اطلاعات ِ عمومی و تاریخی و ادبی در بین بود من همیشه دستم بالا بود . فکر می کنم شاید در چشم ِ بچه ها خودشیرین و گنده دماغ هم به نظر می رسیدم .
اصلا چشم هام برق می زد که جواب ِ سوال ها را بدهم و جالب اینجاست که در طول ِ تمام ِ آن دوران ناکام ِ بزرگی بودم . حتی اگر قرائت ِ درس ها نوبت بندی می شد ، تا به من می رسید یا زنگ خورده بود یا درس ِ جدید که باید روخوانی می شد تمام شده بود . وقتی روخوانی از روی درس ها ، داو طلبی می شد خیلی کم پیش می آمد به چشم معلم بیایم و خواندن را به من بسپارد . یعنی دقیقا نگاه معلم را روی انگشت ِ تا سقف ِ آسمان دراز شده ام  و چهره ی آرزومندم می دیدم و بعد پوزخنده ای که گوشه ی لبش سُر می خورد و سری که می چرخید و مثلا می گفت: فلانی بخواند.
فکر می کنم معلم ها می فهمیدند چه کسی دنبال میدان است و میدان را برایش از قصد تنگ می کردند . همیشه داوطلب بودم و اکثر ِ مواقع محروم . حتی یادم است یک بار یکی از معلم ها با من دعوا کرد که باید درس را همه ی بچه ها بخوانند نه این که یکی کتاب را باز کند و تمام صفحات را تند و تند بخواند و بعد یک لبخند پیروزمندانه بزند و بقیه هم با خیال راحت فرو بروند  در هپروت و پشتِ میزشان .
خوب الان با خودم فکر می کنم ، معلم های آن روزها احتمالا یک چیزی به اسم احساس ِ مسئولیت داشتند که دلشان میخواست همه ی بچه ها به یک سطح برسند . شاید بهمین دلیل بود که من با وجود  ِ این که در کلاس برای پاسخ ِ داوطلبانه به سوال های فوق درسی دستم همیشه بالا بود و با وجود ِ این که پاسخ هایم همیشه درست بود ، کمتر از همه به من مجال ِ پاسخ می دادند . برای خواندن ِ انشا همیشه داوطلب بودم و کمتر از همه به من انشا می دادند که بخوانم . برای روخوانی و حفظ شعر و معانی ابیات همیشه داطلب بودم و کمتر از همه به من متن میدادند .
همین به حس های تلخ ِ محرومیتم اضافه کرد و مرا کناره گیر کرد. از یک سنی به بعد نه داوطلب ِ انجام ِ کاری در کلاس می شدم  و نه پیشگام ِ ارائه ی کنفرانس و تحقیقی...حوصله ام سر می رفت و  همیشه کتاب هایی زیر ِ جامیزم داشتم که وقتم را بگذرانم . و با خودم می گفتم :بگذار دیگرانی که همیشه خودشان را پشت شاگرد جلویی پنهان می کردند دیده شوند(البته نه به این دقت و روشنفکری بلکه با کلی بغض و کینه نسبت به معلم ِ مربوطه)
امروز که به یاد ِ سادگی ِ آن روزهایم افتادم به این نتیجه رسیدم که در تمام ِ آن سال های داوطلبی به من ظلم شده است و تمام ِ آن معلم ها ی اخموی ساکت که مرا توجیه نمی کردند ، در شکل گیری شخصیت ِ باطنا کناره گیر و درون گرایی که در من شکل گرفت ، مقصرند . حس می کنم اگر معلم ها استعداد ِ یک دانش اموز را از قصد نادیده نمی گرفتند و میدان را به کسانی که رغبتی به آن امور نداشتند نمی دادند و یا حداقل سعی می کردند دلیل ِ رفتارشان را به روشنی برای آن دانش آموز که اینجا مُراد من است ، توضیح می دادند ، حالا اینجا فردی متفاوت تر و قدرتمندتر نشسته بود .آخر من که نمی خواستم مغز ِ ریاضی و فیزیک باشم...من فقط یک عاشق ِ ادبیات و تاریخ بودم و به اینها از صمیم ِ قلب ، عشق می ورزیدم .

تهوع

تمام ِ حمام رو بخار برداشته و آب ِ داغ با فشار بازه . اینجا اون قدر بخاره که من حس ِ بدی رو تجربه می کنم ولی خودم رو ازش نجات نمی دم. فکر می کنم حس ِ مرگ توی بعضی اوقات به همین سنگینی و تهوع آوری باشه . یعنی هم تو رو خواب آلود می کنه و هم حالت رو به هم می زنه . مثل ِ مسمومیت ِ ناشی از گاز . اصلا از صبح که بلند شدم ....... 

ادامه ی مطلب....

ادامه مطلب ...

قصه ی ران و ۵۷ سالگی های مزمن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

با خانمان

اول.  

دانلودِ این موسیقی فوق العاده زیبا و خاطره انگیز ، حداقل برای هم سن و سال های خودم .

 

دوم. 

می دونین؟ شنیدن یه سری چیزا غیر از این که تو رو می بره به هجده،بیست سال قبل و می نشونت پای صفحه ی کوچیک یک جعبه ی قرمز ِ 14 اینچی سیاه و سفید ، میتونه واست به مثابه یک بررسی عمیق و طولانی از زندگی و گذشته و آرزوهات و آینده ات باشه... یعنی چیزهایی که از همون اول برات مهم بوده و شاید که نه...حتما همونا شخصیتت رو شکل داده...
روزایی که همراه دخترک پاتو فرو می کردی توی اون برکه ی آب و ماهی می گرفتی و و شبدر ِ 4 برگ فرو می کردی توی موهات . از کوهستان ها و گذرگاه های سرد و کوهستانی آلپ رد می شدی و نگران بیماری مادرت و یا سرما و گرسنگی بودی . از شادی های کوچک زندگی و دلبستگی های کوچکش شاد می شدی و از این که می تونی در آینده مثل ِ خودش یک زندگی ِ آزاد رو تجربه کنی لذت ببری...فکر این که  زیاد هم مهم نیست آدم اول پدرش و بعد مادرش بمیره . مهم نیست... تنها در صورتی که  تو یک آدم متفاوت باشی و یاد گرفته باشی برای هدفات بجنگی و روی پات بایستی...مسئولیت پذیری داشته باشی و رویاهاتو فراموش نکنی... این وسط آدم فقط باید سعی کنه به هدفش برسه و محکم باشه... 

مهم نیست این وسط همه چیتو از دست بدی...از الاغت گرفته تا خونه یا همون دلیجانت... می تونی بدون این که سرخورده شی توی یک کلبه ی بدون وسایل ، زندگی کنی و توی کارخونه ی پدربزرگت بدون های و هوی و انتظار و در نهایت ِ طرد شدگی و گمنامی کارگری کنی و ذره ذره امکانات رو برای خودت بسازی و فراهم کنی...  

میدونم که می دونی... اون وقته که می تونی حتی از بوییدن یک قرص ِ نون ِ فرانسوی حس سپاسگذاری نسبت به زندگی رو نفس بکشی....
همه چیز هم که از دست بره و دورنمای همه چیز هم که سیاه باشه ، باز انسانیتت سر جاشه...و هنوز صبر و مقاوتت سر جاشه و همین ها در نهایت باعث ِ برد ِ تو میشه ..
کلا آدم به خاطر همین مقاوم بودنشه که تحسین برانگیزه...  

  

به یاد با خانمان...

به یاد تمام خاطرات ِ سیاه و سپیدی که از اون تلویزیون های 14 اینچی دارم .
به یاد تمام رنگ هایی که خودم توی ذهنم به اون تصویر های متحرک ِ تیره و روشن می زدم .
به یاد روزی که پدر رفت و همون تلویزیون رو هم با خودش برد و فکر نکرد در کنار ِ همه ی بار ِ بی مسئولیتی نبودن هاش که یک عمر بچه هاشو شرمنده ی سوال ها و چراهای ذهنشون میکنه ، تنها یک تحفه ی کوچک برای دو تا دخترش به یادگار بذاره .
به یاد روزی که مادر قسطی یک تلویزیون رنگی قدیمی دسته دوم خرید . با یک صفحه ی بزرگ...
به یاد اون چشم های کوچک که سپاسگزارانه به مادرشون و تلویزیون نگاه می کردند و برق می زدند و به سلامتی اون چشم هایی که وقتی شادی بچه ها نسبت به تلویزیون ِ جدید  رو می دید ، برق ِ افتخارآمیز ِ اشک توشون نقش بسته بود .
به یاد روزایی که رسیده بودم به کلاس پنجم و می تونستم بشینم تموم اون کارتون های سیاه و سپید و تکراری رو از نو با تلویزیون رنگی که صفحه اش کلی پرش و برفک داشت ببینم . انگار که داشتم کیفیتی جدید رو تجربه می کردم . 

به یاد همه ی روزهایی که رفت...
و به سلامتی همه روزهایی که خواهند اومد و تمام تصویرهای سیاه و سفید ِ ذهن ِ من ، که یک روز رنگی خواهند شد .