دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

اهدنا صراط المستقیم

تمام ِ کوچه های دور از تو را بر خواهم گشت
به تمام بیراهه های غیر از تو پشت خواهم کرد
و چشم ها را خواهم بست
به تمام میدان هایی که مرا دور می زنند تا دورت نگردم.
فقط چشم هایت را ببند و مرا با چشم های بسته ببین
ببین که در میانه ی عمرم از ارتداد،
به چه صراطی از مستقیم ، سوی قبله ی تو آرام گرفته ام.  

 

*امشب ِ شبان ِدور از تو

تب


صدای شکستن برگ ها را هم می شنوم،

زیر بار گام هایمان...
و من نه که در خیال،
از فشار دست هات،
تمام تنم تبدار است.


*دیشب

یاد ِ تو


یاد ِ تو می آید  و عطر ِ مرد بودنت

مرا بی تاب میکند.

از همین فاصله ی کذایی

که سر روی سینه ات غنوده است .


*امروز

کاش تسکینی بود دردهای توی غربتت را...

 

بدترین قسمت ماجرا اینه که کنارش نیستی...
خیلی جاها و خیلی وقت ها...
تو دوست داری همیشه کنارش باشی و ... یک وقت هایی این نبودن بیشترِ بیشتر آزارت میده...
وقتی به تنهاییش فکر میکنی...به شب های بی هیاهو و ساکتش...به لحظه های واقعی ِ خالی از واقعیت ِ خودت ، توی حسرت ِ دنیای حقیقی که با هم ساختین و می خواهین با هم تجربش کنین ، ولی واقعیت ِ زندگی ، زهرِ تنهایی رو هزار بار تلخ تر از زقّوم  هر شب و روز براتون پیک ، پیک می ریزه و می چکونه توی کام ِ تلختون...
بدترین قسمت ماجرا اینه که نیستی کنارش...توی شب هاش...وقتی خواب بد می بینه بیدارش کنی...نذاری گریه هاش توی خواب ادامه پیدا کنه...نوازشش کنی...بهش امید بدی...درآغوشش بگیری و توی تاریکی اتاق سرش رو فشار بدی به سینه ات...وقتی کمی آروم شد و های و هوی تند نفس هاش فروکش کرد روش نیم خیز شی و ازش بپرسی:
برات آب بیارم؟ و ببوسیش و ببوسیش و ببوسیش...
آخ که چه قدر سخته کنارش نباشی تا سر و گردن غرق عرقش رو نوازش کنی و با دستمال خشکش کنی...به دستش یک لیوان آب بدی و اون قدر نگاهش کنی که از هرم ِ نگات آرامش بگیره و لیوانش رو بذاره کنار ِ تخت و سرش رو بذاره روی بالش و دستاتو بگیره توی دستش و آروم بگه:
می دونی؟؟؟....
و بعد شروع کنه از ترس های خوابش حرف بزنه...از ترس هایی که ترس های عمیق یک مرد ِ دور از خانواده است...همین و فقط همین تا تهی شدن از حال ِ بد ِ شبانه...مرد ِ تو از هیچ چیز نمی ترسه جز کابوس هایی که شیرین ِ خاطرات ِ کودکی و گذشته اش و منشاء و سرچشمه ی پیدایی ِ همه ی اون چیزهای خوب رو تهدید میکنه...فقط همینه...ترس ِ آدم های در  غربت...
ترس ِ آدم هایی که پاری شب ها ، ترس از حادثه ، توی جایی که هیچ دسترسی بهش ندارند ، تنها کابوسشونه و این بزرگ ترین و دردناک ترین عذابه برای اونها...
رویای دنیای بدون مرز...تصویر دنیای بدون محدودیت و تحریم و تهدید....اینها نهایت ِ آمال ِ آدم های توی غربته...
من تو غربت نبودم ولی عزیزم رو توی فشار ِ غربت و دوری میتونم حس کنم و این تمام ِ تنم رو درد میاره...
کاش دنیای ما توی قرن ِ بیست و یکم ، زمانه ای بهتر و جایی آرام تر بود ، برای زیستن...