دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

پرسه در حوالی زندگی

همین طوری و خیلی ساده  از سطور پایین خوشم آمد . گفتم شما را هم شریک کنم . البته اگر قبلا به آن برخورد نکرده باشید.  

 

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.


*پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور، انتخاب عکس کیارنگ علایی

**پ.ن عکس:عکاس مارسین گورسکی- Marcin Goroski- از لهستان - صفحه 7همین کتاب

Godfather

 

دوست داشتم یک پدرخوانده داشتم ، مثل گاد فادر...یعنی مثل مارلون براندو در گادفادر...وقتی در مجلس عروسی ِ کانی ، ویتو با دخترش می رقصید...وقتی دخترش گونه هایش را می مالید به لبه ی آستین کت  و دست های ویتو کورلئونه..وقتی سخت در آغوشش گرفت و سر بر شانه هایش گذاشت یا وقتی با آن شیفتگی و والگی در چهره ی پدرِ قدرتمندش خیره می شد و به او افتخار می کرد...
می دانید؟ چتر ِ یک مرد روی سر یک زن می تواند همان شکلی باشد...چتر ِ پدرها یک طور است و چتر  ِ مردهای دیگر ، یک طور ِ دیگر..
همین احساس را وقتی مایکل کورلئوونه( آل پاچینو) با دخترش می رقصید هم داشتم . اصلا رقص ِ پدرها با دخترهایشان ، علی رغم ِ این که مرسوم نیست اینجا ، ولی یک چیز ِدیگریست .
ما که از این تجربه های سینمایی توی زندگیمان نداشته ایم . هیچ وقت هم نخواهیم داشت . ولی از سینما متشکریم که ما را در چشیدن ِ لذت ِ چنین لحظه های عمیق و شگرفی یاریمان می کند.
طوری که آدم گاها با خودش فکر می کند ، پشتیبانی یک Family در زندگی ِ آدم ها خیلی می ارزد . 

*وقتی با خودم فکر میکنم مارلون براندو یک 8 سالی هست رفته و بلاخره یک روزی ، دیر یا زود آل هم می رود ، اصلا یک طور ِ بدی می شوم.  

**این چند خط صرفا مربوط بود به اثر ِ ساحری سینما...نه حسرت های بجا و نابجای زندگی واقعی ِ من .  

پدرخوانده را خیلی دوست داشتم و دارم . زیاد... از یک تا سه ی آن را و همین دوست داشتن ِ زیاد در تکرر تماشای آن هم ، مربوط می شود به همان اثر ِ ذکر شده و جادوی جادودانگی سینما .

روز ِ بعد از خاک سپاری

خودم هر کاری کردم نشد حرفی از سیمین دانشور بزنم یا پستی برایش بنویسم . یعنی نتوانستم . خیال می کردم هر چه بنویسم ادا می شود و تصنعی... از همان شبی که خبرش را شنیدم دلم خواست ولی نتوانستم...پس سعی هم نکردم .

بی خیال شدم . بی خیال شدم در صورتی که حتی در همین وبلاگ هم پستش هست که نوشته بودم سیمین را از زبردست ترین نویسنده های ایران می دانستم . مرد و زن ندارد . نویسنده های خوب کم نداشته ایم . از گذشته تا امروز...بعضی دوره ها زیاد و بعضی دوره ها نادر و انگشت شمار . ولی خوب توی همه ی این ها ، سیمین را بیشتر دوست داشتم...منی که زیاد نمی توانم با نویسنده های وطنی ارتباط بگیرم ، داستان های سیمین برایم چیز ِ دیگری بودند . 

تاسف بار این که همین دو،سه هفته پیش بود داشتم برای خواهرم از روی کتابش ، نامه های سیمین را که از امریکا برای جلال نوشته بود می خواندم . به خواهرم می گفتم : 

نگاه...زن ِ سیاستمدار به این می گویند . نگاه کن چه طور قربان صدقه ی جلال رفته . شکلش . نگاهش.رفتارش. دانشش. ولی در عین ِ حال یکی به نعل زده و یکی به میخ . در لباس قربان صدقه حرف ِ دلش را هم زده.انتقادهای ظریفش را هم کرده...گِلِه هایش را هم ننوشته باقی نگذاشته.. و چه حرف های عاشقانه ای هم که  در نهان و آشکار برای او نگفته...و  قطعا همه ی اینها تا از دل نمی امد بر دل نمی نشست و لبخند روی لبمان نمی آورد . 

فکر کنید...بیشتر از هزار و پانصد صفحه نامه های شخصی که حدود ِ ۶۰سال از تاریخ و بستر اجتماعی نوشتنشان می گذرد را بخوانید و خسته نشوید و... 

و بعد حالا....  

 

خلاصه این چند روز نتوانستم و نگذاشتم چیزی از سیمین بنویسم . ولی شهرزاد خوب نوشته است . مثل ِیک دختر ِ واقعی...

شما را به خوانش ِ پست شهرزاد دعوت میکنم .   

+دختری برای سیمین 

صبح ِ روز ِ جشن

 

امروز صبح ، برای سومین روز ِ پیاپی ، آمدی به خانه مان . همه غرق ِ خواب بودند . غیر از من...غیر از تو...همه خواب ِ خواب بودند و من و تو مست ِ خنکی ِ سحرگاه بودیم ،مثل ِ دو روز گذشته .
این طور به خاطرم مانده است . 

 
آهسته و بدون ِ این که دمپایی بپوشم ، پابرهنه آمدم توی حیاط و در را برایت باز کردم و دست انداختم گردنت و محکم در برم گرفتی و به چپ و راست متمایل شدیم . در پشت ِ سرت بسته شد و من خوب به یاد می آورم که آسمان ِ پشت ِ در روشن بود ، ولی هنوز آفتاب نداشت . یک طور گرگ و میش ِ دلچسب ...
به خانه که پنجره هاش در تاریکی فرو رفته بود نگاه کردم و بازویت را به آرامی گرفتم . نشستیم روی تنها تاب ِ زنگ زده ای که توی باغچه برای خودش جیر جیر می کرد . انگشت های پایم آغشته به خاک شده بود و من پایم را از روی زمین برداشتم و جمع کردم در شکمم .
تکیه داده بودم به تو و سر بر شانه ات داشتم.
تاب به آرامی عقب و جلو می رفت و آرام تر صدا می داد و من و تو در سکوت فرو رفته بودیم و گرمای بازو های در هم گره خورده و دست هایمان بیشتر می شد . خندیدم . خندیدم . از آن خنده های خجالت زده و به سرعت نوک ِ انگشت هایت را نزدیک لبم کردم و بوسیدم . بعد با تابیدن ِ اولین جرقّه ی خورشید ، دست هایت را کشیدم و بردمت به داخل ِ خانه . اهل ِ خانه داشتند بیدار می شدند . وقت ، وقت ِ صبحانه بود  .
آن روز جشن ِ بزرگی داشتیم . جشنی که به یاد نمی آورم چه جشنی بود... فقط می دانم من و تو جز به زبان ِ چشم سخن نگفتیم...نه هایی....نه صدایی...تنها صدای توی خواب ِ من ، خنده ی کوچکم بود با جیر جیرهای تاب و یک صدایی مثل ِ صدای صبح های زود...! و آخر ِ آخرش هم ، صدای بیدار شدن ِ آدم ها... !
من و تو که خیلی وقت بود بیدار بودیم...