دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

صبح ِ روز ِ جشن

 

امروز صبح ، برای سومین روز ِ پیاپی ، آمدی به خانه مان . همه غرق ِ خواب بودند . غیر از من...غیر از تو...همه خواب ِ خواب بودند و من و تو مست ِ خنکی ِ سحرگاه بودیم ،مثل ِ دو روز گذشته .
این طور به خاطرم مانده است . 

 
آهسته و بدون ِ این که دمپایی بپوشم ، پابرهنه آمدم توی حیاط و در را برایت باز کردم و دست انداختم گردنت و محکم در برم گرفتی و به چپ و راست متمایل شدیم . در پشت ِ سرت بسته شد و من خوب به یاد می آورم که آسمان ِ پشت ِ در روشن بود ، ولی هنوز آفتاب نداشت . یک طور گرگ و میش ِ دلچسب ...
به خانه که پنجره هاش در تاریکی فرو رفته بود نگاه کردم و بازویت را به آرامی گرفتم . نشستیم روی تنها تاب ِ زنگ زده ای که توی باغچه برای خودش جیر جیر می کرد . انگشت های پایم آغشته به خاک شده بود و من پایم را از روی زمین برداشتم و جمع کردم در شکمم .
تکیه داده بودم به تو و سر بر شانه ات داشتم.
تاب به آرامی عقب و جلو می رفت و آرام تر صدا می داد و من و تو در سکوت فرو رفته بودیم و گرمای بازو های در هم گره خورده و دست هایمان بیشتر می شد . خندیدم . خندیدم . از آن خنده های خجالت زده و به سرعت نوک ِ انگشت هایت را نزدیک لبم کردم و بوسیدم . بعد با تابیدن ِ اولین جرقّه ی خورشید ، دست هایت را کشیدم و بردمت به داخل ِ خانه . اهل ِ خانه داشتند بیدار می شدند . وقت ، وقت ِ صبحانه بود  .
آن روز جشن ِ بزرگی داشتیم . جشنی که به یاد نمی آورم چه جشنی بود... فقط می دانم من و تو جز به زبان ِ چشم سخن نگفتیم...نه هایی....نه صدایی...تنها صدای توی خواب ِ من ، خنده ی کوچکم بود با جیر جیرهای تاب و یک صدایی مثل ِ صدای صبح های زود...! و آخر ِ آخرش هم ، صدای بیدار شدن ِ آدم ها... !
من و تو که خیلی وقت بود بیدار بودیم...