دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

نمازگزار

دقیقا همان روزی که تصمیم گرفتم دل مادرم را به دست بیاورم و برای دلخوشی ِ او سر وعده های نماز ، دو رکعتی به کمرم بزنم ، متوجه شدم که در ایام ِ تعطیل به سر می برم و خوب مادرم هم می دانست در ایام ِ تعطیلم و نمیشد با این کار راضیش کرد.
فکر میکنم تا چند روز دیگر این تصمیم ِ من بیات بشود و من عطای این رضا را به لقایش ببخشم.
 

دلیل ِ تصمیمم هم این بود که حس می کنم مادرم با این که مدت هاست ظاهرا به نماز نخواندن ِ من گیر نمی دهد ولی باطنا رنج می برد. یعنی وقت ِ نماز وقتی از کنار ِ اتاق ِ من رد می شود چنان اه ِ حسرت آلودی میکشد که از درون دلم می سوزد . آن هم فقط به خاطر حس ِ مادری فرزندیش. دلم خواست خوشحالش کنم و تا وقتی در این خانه ام حداقل دغدغه ی نماز مرا نداشته باشد(بزرگترین دغدغه ی مادرم نماز نخواندن من است) .  

وقتی هم که از خانه اش اسباب کشیدم ، مسلما در مورد امری که روزی 3 وعده مرا نمی بیند به خود رنج ِ بیخودی نخواهد داد.
خودش می گوید به اعتقاد داشته و نداشته ام کار ندارد ، ولی این نماز را تا وقتی پیش ِ او هستم، فقط در راه ِرضایت ِ او بخوانم.گفته اگر مادامی که خانه اش هستم نماز را به جا بیاورم ، حتی بعدا که به خانه ی خودم هم بروم با وجودی که نمی داند من نماز می خوانم یا نه ولی از من راضی می ماند و ارتباطش را دیگر با من قطع نمی کند(آخر مادرم عنوان کرده بود فقط تا وقتی در این خانه بمانم فرزندش محسوب میشوم و اگر مستقل بشوم باید دور خانواده را خط بکشم)
 

*این روزها دوست دارم دلش را به دست بیاورم.به خاطر تمام رنج هایی که در زندگی کشیده..به خاطر تمام ِ سختی هایی که برای بزرگ کردن ما کشیده...به خاطر تمام ِ محبتی که می دانم نسبت به من دارد و حساب ِ محبت ِ مرا از فرزندان و قوم و خویش های دیگرش سوا کرده... 

خلاصه...انگار تنها راه ِ خوشحال کردنش همین یک فقره است.

چه اسپندها با یاد تو دود نکردیم...ای اردیبهشتی...

 

این گونه روزهای من با تو شب می شود؛

در سکوت ِ خانه ، تو را فکر می کنم

در همهمه ی بی سر و سامان ِ شهر ،

تو را فریاد...

 

*امشب 

 

 

بارون میاد محبوبم... 

بارون میاد.

اینجا به شدت بارون میاد و من با یاد ِ تو بیدارم...

 

آفرینش از آغاز

  

از بوسه های تو ، یخ  آب می شود.
و لب هام...
بنفشه وار
سر از برف در خواهند آورد.

 

*۲/۲۲

روزهای دردناک...خاطرات رخوتناک

 

و تمام ِ این روزها تمام خواهد شد.
مثل ِ شارژ ِ باطری ها
مثل ِ سردردهای سینوسی ِ من
مثل ِ لبخندهای اندوهگین ِ تو
و مثل ِ همه ی اردیبهشت ها و شهریورهای دنیا...

آخرش فقط...
ما خواهیم ماند و رخوتی خاطره ناک 
 

از این روزها... 

  

*دقایقی قبل