دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

و پاییز...این پاییز ِ دل انگیز

و زبان که در کام ِ عشق بگیرد
تمام ِ کلمه های دنیا لکنتند
و تمام ِ دوستت دارم های دنیا ، سکوت...
ستاره جان...
تو زبان ِ چشم هایم را می فهمی؟
آن چنان که من مفهوم ِ فاصله در سوسو ها
و آن چنان که او...
 

آخ خ خ که من چه قدر دلگیرم
از همه ی این دورهای طاقت فزسا
دست های شُسته از هم
لبخندهای تلخ ِ ماسیده
نقاب های شاد ِ اندوه 

ترک.خوردگی ِ دست ها و پریده رنگی ِ لب ها

بغض های گلوگیر ِخنده وتلخ کامی
و همه ی شانه های مقدسِ بی سُجده گاه...

 

دست های ما ، سخت ، زجر کشیده ی محبّتند
و قلب هایمان ، زخمی ِ محرومیت ها،
حسادت ، جنگ...
و خشونت ِ پایان ناپذیر ِ آدم ها.
 

آخ کائنات
می شد برای شبی حتّی
بی خیال ِ من و قانون های علمی می شدید؟
دوست داشتم این یک شب را
مرهم بودم
به روی خستگی هاش...
و سخت آرزو داشتم فرود بیایم کناره اش
آنجا
دست بکشم روی ساحل ِ چشم ها
و سر بسایم به روی  موج های شانه هاش
آن چنان که باد
سر می نَهد پی ِ شانه های پاییز را...
ابن پاییز ِ دل انگیز را . 

 

 "19/2/91"

 

*می توانم تصور کنم تو بابای خوبی خواهی شد . چیزی که من هیچوقت در زندگیم نتوانستم درست و حسابی بفهممش... یعنی یک طوری که پدرهای واقعی خوبند را ، نتوانستم بفهمم.
ولی می توانم مطمئن باشم که تو پدر ِ خوبی خواهی بود...آن قَدَر خوب که از تصورش هم همین حالا لبخند می آید روی لبم .
دلم می خواهد فردا را ، روز ِ تولدت را ، به بچه های آینده ات تبریک بگویم .
و این که خوشحال باشند ، روزی را جشن می گیرند که در آن
بهترین و خون گرم ترین ،
پایه ترین و همراه ترین ،
با معرفت ترین و با احساس ترین بابای دنیا، پا به هستی گذاشته است .

 

محسن ِ خوبم...تولدت مبارک...

ما به ازای خطوط...ما به ازای انرژی

 

 

عزیز ِ من 

  

بعد از هزار دور ِ قمری
تازه می رسیم به خطـــــ . 
به نگاه های غریبی که در این خطوط بوسه گشتند،
واژه های بی شماری که آزادی را ، بدون ِ حتی یک ویرگول مشت شدند، 
نفس های عمیقی که در کام ِ هم سربالایی آمدند،
رخوت ِ تن هایی که بر هم سُر خوردند و...
آرامش ِ عجیب ِ چشم های یک آدم.کـُش،
تاب خوردن ِآهسته ی یک اعدامی ، آن بالا،
به فلسفه ی وجودی یک مفهوم...خدا ، 
ثبوت ِ ناگسستنی ِ انرژی
و باز دوباره به خطــــــــــ . . .
که بی هیچ نهایتی
باید آن را کشید .

زن به آهستگی

تصویری که از خودم در بعدها به یاد می آورم ، تصویر ِ زنی است که پشت فــَـنس ها ایستاده و به زمین ِ فوتبال ِ بچه ها نگاه می کند و به آن ساختمان های خاکستری ِ عظیم ِ پشت ِ سرشان...به سطل های بزرگ ِ زباله پایین ِ ساختمان...به پنجره های بسته و نیمه بسته...پنجره های لخت و بدون پرده...به مردهای عریان ِ کنار ِ پنجره..به آسمان ِ خاکستری ِ باردار و بد ویار...به چرخیدن ِ بی مهابای برگ ها و کاغذها و زباله های سبک در یک متری زمین...به مرد ِ کهنه فروش که زباله های خشک را می گردد...به دست های سپید ِ هنوز جوان ِ خودش که اینطور با امید به زندگی و فنس ها چنگ زده...

و به صدای جیغ ِ بچه هایی گوش می دهد که هیچ تصویری از آینده شان ندارند . مثل ِ لحظه های خودش...به صدای توپ و کوبش قدم های کوچک روی زمین گوش می دهد و هم زمان که انگشت هایش را میان فنس های سرد و خاکستری فشار می دهد سعی می کند به تک و توک ِ قطره های باران که روی صورتش می افتد ، به چشم همان معجزه ی دور نگاه کند...

یک معجزه ی حقیقی توی یک زندگی واقعی ِ ساکن...

و همچنین به یاد می آورم زنی را که زیر ِسایبان ِ کنار ِ خیابان ایستاده و به ریزش ِ آب از ناودان گوش می دهد...به صدای راه افتادن سیل در جوی ها و به صدای کشیده شدن دور ِ چرخ های یک ماشین روی آسفالت ِ خیس ِخیابان ِ اصلی و یا حتی کشیده شدن ِ چرخ های سبد ِ خرید ِ زنی خیس و آب کشی شده روی سنگ های ناهمگون ِ پیاده رو...و صدای گام های نمناک و آهسته ای که به نشانه ی دوست داشتن ، نزدیک و نزدیک تر می شود...

و زنی را به یاد می آورم که موسیقی ِ ظریف ِ سنگ ریزه ها کف ِ آب را می فهمد و صدای رویش جوانه از گیاه را می شناسد و نوای ریختن ِ شکوفه ها در باد را درک می کند...

او

نجوای تبریزی ها را ، در کوچه های خلوت ، دوست دارد...

و آرزو می کنم ، این زن هیچ گاه میانسالگی را در تنهایی برای رسیدن به مرگ رد نکند که تصویر زن ِ فرتوت ِ نگران ، پشت ِ پنجره ، ترسناک ترین تصویرهای دنیاست...

و بیشتر دوست دارم این زن...

هیچ گاه زنی نباشد که در تمام ِ زندگیش آرزو می کرده نباشد...