دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

زن به آهستگی

تصویری که از خودم در بعدها به یاد می آورم ، تصویر ِ زنی است که پشت فــَـنس ها ایستاده و به زمین ِ فوتبال ِ بچه ها نگاه می کند و به آن ساختمان های خاکستری ِ عظیم ِ پشت ِ سرشان...به سطل های بزرگ ِ زباله پایین ِ ساختمان...به پنجره های بسته و نیمه بسته...پنجره های لخت و بدون پرده...به مردهای عریان ِ کنار ِ پنجره..به آسمان ِ خاکستری ِ باردار و بد ویار...به چرخیدن ِ بی مهابای برگ ها و کاغذها و زباله های سبک در یک متری زمین...به مرد ِ کهنه فروش که زباله های خشک را می گردد...به دست های سپید ِ هنوز جوان ِ خودش که اینطور با امید به زندگی و فنس ها چنگ زده...

و به صدای جیغ ِ بچه هایی گوش می دهد که هیچ تصویری از آینده شان ندارند . مثل ِ لحظه های خودش...به صدای توپ و کوبش قدم های کوچک روی زمین گوش می دهد و هم زمان که انگشت هایش را میان فنس های سرد و خاکستری فشار می دهد سعی می کند به تک و توک ِ قطره های باران که روی صورتش می افتد ، به چشم همان معجزه ی دور نگاه کند...

یک معجزه ی حقیقی توی یک زندگی واقعی ِ ساکن...

و همچنین به یاد می آورم زنی را که زیر ِسایبان ِ کنار ِ خیابان ایستاده و به ریزش ِ آب از ناودان گوش می دهد...به صدای راه افتادن سیل در جوی ها و به صدای کشیده شدن دور ِ چرخ های یک ماشین روی آسفالت ِ خیس ِخیابان ِ اصلی و یا حتی کشیده شدن ِ چرخ های سبد ِ خرید ِ زنی خیس و آب کشی شده روی سنگ های ناهمگون ِ پیاده رو...و صدای گام های نمناک و آهسته ای که به نشانه ی دوست داشتن ، نزدیک و نزدیک تر می شود...

و زنی را به یاد می آورم که موسیقی ِ ظریف ِ سنگ ریزه ها کف ِ آب را می فهمد و صدای رویش جوانه از گیاه را می شناسد و نوای ریختن ِ شکوفه ها در باد را درک می کند...

او

نجوای تبریزی ها را ، در کوچه های خلوت ، دوست دارد...

و آرزو می کنم ، این زن هیچ گاه میانسالگی را در تنهایی برای رسیدن به مرگ رد نکند که تصویر زن ِ فرتوت ِ نگران ، پشت ِ پنجره ، ترسناک ترین تصویرهای دنیاست...

و بیشتر دوست دارم این زن...

هیچ گاه زنی نباشد که در تمام ِ زندگیش آرزو می کرده نباشد...