الان داشتم این سایته + رو چک میکردم که یهو دچار یه حسی شدم .
این که همین الان که من دمر افتادم روی این لپتاپ و دارم فیلم میبینم و بعضا سری به گوگل ریدر میزنم و از روی تفنن این سایته رو نگاه میکنم ببینم پروازی که تا امروز پرواز ِ من بوده ، امشب پریده یا کنسل شده ، یک سری آدم تو فرودگاه خسته و عصبانیند که پرواز آمستردامشون لغو شده و یک سری دیگه دارن حاضر میشن کم کم برن واسه کنترل بلیط و باقی قضایا و بشینن تو هواپیمای فرانکفورت ، یه سری دیگه هم که معلوم نیست تو این وضعیت اسفناکِ جنگی چرا میخواستن برن سوریه ، با کنسلی پرواز دیگه به کارای مهمشون نمیرسن...
از همه مهم تر این پرواز کوفتیه وینه . یکی از پروازهای وین ظهر کنسل شده بود . این یکی هم الان کنسل شده . فکر کن . آدم چقدر باید اعصابش خرد بشه که وقت ِ رفتن به چنین جای رمانتیکی ، پروازش کنسل شه . حالا علت هر چی که میخواد باشه . شرایط بد ِ جوی یا کوفت یا زهر ِ مار .
من الان به جای آنها که میخواستند طی ِ دو تلاش ِ ناموفق برن وین، عصبانیم .
شهری که من میخواستم برم از نظر رمانتیکی با وین برابری میکنه.بنابراین دعا میکنم تا هفته ی دیگه نه پروازهای شهر ِ آینده ی من و نه پروازهای وین ، هیچکدوم کنسل نشن..
حیف ِ اون اتفاق های رمانتیک نیست که با فجایعی مثل ِ کنسلی و جا موندگی و ...، توی چنین شهرهای رمانتیکی ، جلوی وقوعشون گرفته شه؟؟؟
وقتی بلیطمو برام ایمیل کرد و شبی که بهم خبر داد ، دوری تمام شده ، به آسمون رفته بودیم. هردو ...اون قدر غرق ِ هیجان و لذت ی وصف ناشدنی ِ دیدارش بودم که حد نداشت . ولی به فاصله ی دو شب اتفاقاتی توی درک ِ من از محیط اطرافم افتاد . بدون ِ این که بهش حرفی بزنم ناگهان بهم گفت حس کرده ، من هنوز آماده ی سفر نیستم .
همیشه همینطوره....هر حالی از احوالات ِ منو ، بدون ِ این که بهش بگم می فهمه...درمانم میکنه...آرومم میکنه...بهم گفت فکرامو کنم و در همون لحظات حرفایی میزد که برام الهام بخش ِ یک سری برنامه های جدید تر بود . بی نظمی می شد، ولی توی اون دقیقه ی نود یک سری فکرا به ذهنم رسید که منو به مصمم به انجام یه سری کارا کرد . قرار شد امروز بهش خبر بدم . برناممو ریختم و غروب زنگ زدم به محبوبم تا تاریخ پروازمو که دقیقا واسه ی 4شنبه ی همین هفته بود، چند روز عقب تر بندازه... دقیقا زمانی که مشخص شده بود من چند شب ِ دیگه ،تو چه ساعتی ، یکراست از آسمون می افتم تو آغوشش.دقیقا زمانی که اون قدر ذوق داشت و خوشحال بود و از ته ِ دل میخندید که من هیچ وقت تو این ماه های اخیر اینطور ندیده بودمش..یعنی هیچوقت از اول ِ آشناییمون چنین خنده ی از ته ِ دلی روی لباش نقش نبسته بود.
ولی
من با این برنامه ی ناگهانیم در جاده ی خوشحالی ِ او قدم نزدم.ولی اون مثل ِ همیشه به قدم زدنش با من ادامه میده.من و او با هم این مسیرو شروع کردیم و با هم ادامه اش میدیم.
این وسط خیلی چیزا مهمه...خیلی کارا و خیلی تعهدا که من و او ، این مدت به هم نشون دادیم. ولی چیزی که باعث میشه من بارها و بارها بهش از نو و دوباره از نو ایمان بیارم ، درک ِ عظیمیه که از شرایط من داره . هیچ وقت نشده به من استرس و نگرانی بده...هیچ وقت نشده که تو بدترین شرایط و احوالات ِ روحیم باهاش حرف بزنم و سبک نشم . همیشه ی همیشه خودشو کنارم نگه داشته...بهم امید و همدلی تزریق کرده و اون قدر عمیق و حرفه ای کارشو خوب انجام داده که منو از شرایط ِ فرضی ِ زیر ِ صفر ِ روحی به بالای نود از صد برسونه...و مهم تر از همه اینه که همه ی اینا ، همه ی کارها و حرف هایی که من میزنم و اون بهم در تحققشون کمک میکنه ، شاید در درجه ی اول با منافع ِ ظاهری ِخودش در تقابل باشه... و البته به دفعات بهم ثابت کرده منافع ِ حقیقی برای اون چیزی نیست جز به آرامش رسوندن ِ من...
اینو بارها و بارها بهم ثابت کرده.
ازت ممنونم عزیزممم...
آقای دلنشین ِ همیشه محبوبم...
من به زودی ِ زود ، یه روزی از شبای هفته ی آینده که تاریخ ِ دقیقش فردا معلوم میشه ، برای همیشه مهمان ِ تو میشم.
تو به همه ی قول هایی که بهم دادی عمل کردی و...
من اینجا ، بدون ِ تو نمی مونم...
هیچ وقت...
همونطور که تو آنجا بدون من نخواهی موند.
هیچ وقت.
شاید این ها هم واقعیت باشند ، ولی واقعیت ِ من و لحظه های اطراف ِمن نیستند.
مدت هاست آینده ام را رنگین کمانی میبینم از رنگ های گرم...ساحل شنی و دریای زلال ،آسمان ِ شاد و ابرهای بازیگوش ، حصیر و فلاسک چای ، طروف رنگ رنگ ِ شیشه ای...لباس های نخی ِ سپید ، کودکان ِ شاد و سالم، پدر ِ راست قامت ِ تیره ، لبخندهایی که گوشه ی لب هایم به نشانه ی حقیقتش ، چین می خورد ، گوشواره های سپید ِ لرزان روی سپیدی ِ گردن ، دست نوشته های روی زانو ، کتابی که صفحاتش در باد ورق می خورد ، لاک های رنگی و گام های برهنه ای که تمام ِ سعیشان را میکنند هماهنگ گام های تنها مرد ِ روی زمینشان باشند.
نامه ی مرد به زن:
"بذار همدیگه رو دوباره ببینیم
سپس
اگر باز هم فکر کردی...
که ما نمی تونیم با هم باشیم
...بهم بگو...صادقانه.
اون روز..که شش سال پیش عاشقت شدم ،
رنگین کمانی در قلبم ظاهر شد.
اون رنگین کمان هنوز اینجاست...
مانند شعله ای در درونم می سوخت و هنوز هم می سوزه .
اما احساسات ِ واقعی تو درباره ی من چیه؟
آیا اونها شبیه یک رنگین کمان بعد از باران هست؟
یا...
...آیا رنگین کمان ِ درون ِ قلب ِ تو ، مدت ها پیش ، خیلی زود ناپدید شده؟
من منتظر جواب ِ تو هستم ."
دختر جواب مرد رو نمیده و ما خاموش هزاران تئوری در ذهن برای مرگ ِ این رابطه می سازیم که راوی داستان در نهایت برامون بازگویی خواهد کرد:
"من فهمیدم...
دلیل این که اندروید جواب نداد
ربطی به مکانیزم خستگی اون نداشت
و نه به این که اون مرد رو دوست نداشت
و محتمل تر این که
شاید عاشق کس ِ دیگه ای بود...
اندکی بعد از اون 6 سال ، دختر به ژاپن و نزد اون مرد رفت و من کپی از این داستان را براش فرستادم."
در پایان نتیجه این بود:
"عشق تماما یک موضوع تنظیم وقته .
خوب نیست که شخص ِ درست رو
خیلی زود و یا خیلی دیر ملاقات کنی .
اگر من در یک مکان یا زمان دیگه ای زندگی می کردم
داستان من ممکن بود یک پایان خیلی متفاوتی داشته باشه "
*خوشم اومد اینا رو اینجا بنویسم.