دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

من از پشت ِ سر گذاشتن ِ این همه ، نمی ترسم .

میدونی ؟ گذاشتن خیلی چیزها پشت ِ سر ، بعد از این که همه ی زوایاشو سنجیدی ، مثل ِ آب ِ خوردن می مونه . آدم تردیدی توی انتخاب راهش نمی تونه داشته باشه . مثل ِ تغییر دادن ِ یک شرایط . اونم شرایطی مثل ِ اسباب کشی از یک خونه ی دلگیر و غم زده و کوچیک به یک خونه ی دلباز و روشن و وسیع . توی چنین شرایطی ، آدم ها از چیزی که پشت ِ سر گذاشتن ، هیچ وقت احساس ِ پشیمونی نمی کنند .
این یعنی اتفاقی که از نه ماه ِ پیش ، واسه ی زندگی ِ قبلی من افتاد . این همه که حالا سختی می کشم ، از............. 

ادامه مطلب ...

انتظار ِ جوانی


بعضی وقت ها...این انتظار ، مثل ِ حس ِ گذاشتن کف ِ پا در بسترِ گرم ِ شن های ساحلی می ماند . گرم . داغ . لذت بخش . همین طور که کم کم جلو می روی بدنت با آب آشنا می شود . خنکای ملایم ِ آب را حس می کنی . لمس می کنی . از آن مهم تر ، می چشی . درک می کنی . موج های ظریف و کوچک روی سطح پایت بالا می روند و شن ها سر می خورند بین انگشت هایت و قلقلکت می دهند . دوست داری بیشتر در آب فرو بروی و توجهی نکنی دامن ِ سفیدی که تا روی زانویت را پوشانده تر می شود . بروی جلوتر و بگذاری آب از زانویت بالا برود و برسد به دامنت . از آن هم بالاتر...جلوتر...و جلوتر...بگذاری آب تا کمرت برسد و موج ها سینه هایت را خیس کنند و نوک ِ موهای بلند رهایت را که توی این هوای شرجی مجعد شده اند . مویت مرطوب می شود و چشم هایت برمی گردد به سمت ساحل و بازیگوشانه لبخندهای شور می نشیند روی لب هات به سمت ِ جایی که باید کسی باشد... 

کسی که چشم به تو داشته باشد...کسی که رویاهای تین ایجری تو را نقاشی می کند . مدادهایت را می تراشد و می گذارد به نقش ها رنگ بزنی و هر جا که رنگ هایت سدهای خطوط را می شکنند برایت پاکشان می کند . فرصت ِ رنگ آمیزی دوباره . وگرنه می گوید همین طوری قشنگ تر است . اصلا آوانگاردی هست برای خودش . برایت جعبه ها و روبان های رنگی ِ بزرگ و کوچک می خرد و می دهد خاطره هایت را تویشان نگه داری...آنهایی که تویش خاطره های غمگینت را بسته ای ، با روبان ِ سیاه علامت می گذارد و وقتی خوابی ، می برد می گذاردشان توی راهرو... یکی بیاید و  ببردشان .
وقتی دستت را می کشی روی یک جعبه ی موسیقی ، برایت کوکش می کند و با تو مثل گهواره آرام آرام حرکت می کند . می گذارد سرت را بگذاری روی شانه هاش و اشک ها و بینیت لباسش را تر کند . بی هیچ تکلف و وسواسی...
کسی که مثل ِ تو با دیدن ِ ملحفه های اتو شده که بوی لطیف ِ مواد ِ شوینده می دهند ، ذوق می کند . مثل تو با شوق و هیجان می خزد زیر ِ ملحفه های زبر و خشک و با بویشان یاد عشقبازی های شروع نکرده می افتد . کسی که گوشه های لبخندت را می بوسد و برای لبخندت می میرد . برای گوشه های لبخند ِ دختری که درد را خوب کشیده است .
خیلی وقت ها انتظارها نه سرد است و نه تاریک . گرم است  و آبی و روشن . مثل ِ کناره های شنی ِ دریا...توی کشورهای آفتابی ِ شرق ِ دور..
 

*دانلود موسیقی وب .

بالندگی

یاد ِ آفتاب باش... 

صبح به صبح تن ِ خسته ی زمین را گرم خواهد کرد و بعد سال ها ، ناگهان یک روز صبح ، همه ی ما ،  همه ی همه ی ما...  

وقتی هنوز خمار  و نعشه ی خنکای سحر هستیم ،

پی می بریم که سوخته ایم...

امانت


گردنم درد می کند . و نه فقط گردنم که کتفم . مهره های کمرم . شانه هایم . پیشانی و گونه هایم...لبم و گوش هایم و بالا تا پایین ِ تمام ِ زاویه ها و دالان های ذهن و روحم .
برای مثال ِ کمی از این درد ، خدمتتان عرض می کنم که بعضی شب ها بازو  و سرتاسر ِ دست هایم ، از سر ِشانه تا نوک ِ انگشت هایم ، درد دارد .
مدام پنجه هایم را در هم می کشم و می چرخانم . دست هایم راباز و بسته می کنم . از آرنج...از انگشت...فرق نمی کند . می گذارمشان زیر بالش و صورتم را رویشان فشار می دهم . دقایقی صبر می کنم و بعد می گذارمشان بین پاهایم و آهسته روی پهلوهایم می چرخم . شانه هایم کشیده می شود و گود و مچاله می شوم..ولی...
می چرخم به سمت دیوار...می کشمشان روی دیوار ِ سرد و طعم ِ یک هم آغوشی سنگی و منجمد را می چشانمشان . کم و کم و یک سره...انگشت ها ساعد و بازو...ولی باز هم نه...
طاقباز می خوابم و می گذارمشان پشت گردنم . زیر سرم . به نور و تاریکی در هم تنیده شده ، خیره می شوم . به تصویر چشم هایت...وای...
با خشونت از چنگ ِ گردن می کشمشان بیرون و  یک راست می برمشان زیر کمرم .می کشمشان پایین تر و خودم با شانه هایی به عقب کشیده شده ، مثل ِ شاخه ای در آفتاب ِ سیاه ِ شب قد می کشم و صبر می کنم...صبر... فایده نخواهد داشت...
درشان می آورم و خوب خیره خیره نگاهشان می کنم و بعد تا جایی که سقف ِ کوتاه ِ بالا سرم اجازه می دهد ، می برمشان بالا...در فضای معلق نگهشان می دارم . مشت می کنم و می گشایم.. بند بند و یک سره . از حلقه ی شانه ها و مچ ها و انگشت ها آرام و دوار تکانشان می دهم . بعد به حالت دایره در هوا می گردانمشان و آرام به پهلوهایم می چرخم .
نه...فایده ای ندارد .
دست هایم را می گیرم و از تخت آویزانشان می کنم . چشمخانه هام برق می زند و لب هام می لرزد .
نه...این دست ها برای من نیستند . این دست ها هیچ گاه برای من نبوده اند . هر دوی آنها اینجا به امانت آمده اند... و زیاد عجیب نیست که اینطور بی قراری ِ تو را می کنند...
می بینی ؟
دست ها را می شود هزار بلا سرشان آورد و باز هم افاقه نکند...با گردن و شانه ومهره ها چه کنم؟ با این روح ِ حیران... از آن شورتر و سوزان تر...با این یک مشت ِ سوزان ِ تپنده ، زیر سینه ِ چپم ، که هنوز زیر ِ سایه ی میلیون ها رگ و ریشه و سلول و آوند ، با دلتنگی  به تو آتشم می زند چه کنم ؟
تو بگو..
تو بگو..
تو به من بگو...با این چشم ها...این چشم خانه های خیس ، چه کنم؟
 

*دانلود موزیک وب urban night از Gabin .