خودم هر کاری کردم نشد حرفی از سیمین دانشور بزنم یا پستی برایش بنویسم . یعنی نتوانستم . خیال می کردم هر چه بنویسم ادا می شود و تصنعی... از همان شبی که خبرش را شنیدم دلم خواست ولی نتوانستم...پس سعی هم نکردم .
بی خیال شدم . بی خیال شدم در صورتی که حتی در همین وبلاگ هم پستش هست که نوشته بودم سیمین را از زبردست ترین نویسنده های ایران می دانستم . مرد و زن ندارد . نویسنده های خوب کم نداشته ایم . از گذشته تا امروز...بعضی دوره ها زیاد و بعضی دوره ها نادر و انگشت شمار . ولی خوب توی همه ی این ها ، سیمین را بیشتر دوست داشتم...منی که زیاد نمی توانم با نویسنده های وطنی ارتباط بگیرم ، داستان های سیمین برایم چیز ِ دیگری بودند .
تاسف بار این که همین دو،سه هفته پیش بود داشتم برای خواهرم از روی کتابش ، نامه های سیمین را که از امریکا برای جلال نوشته بود می خواندم . به خواهرم می گفتم :
نگاه...زن ِ سیاستمدار به این می گویند . نگاه کن چه طور قربان صدقه ی جلال رفته . شکلش . نگاهش.رفتارش. دانشش. ولی در عین ِ حال یکی به نعل زده و یکی به میخ . در لباس قربان صدقه حرف ِ دلش را هم زده.انتقادهای ظریفش را هم کرده...گِلِه هایش را هم ننوشته باقی نگذاشته.. و چه حرف های عاشقانه ای هم که در نهان و آشکار برای او نگفته...و قطعا همه ی اینها تا از دل نمی امد بر دل نمی نشست و لبخند روی لبمان نمی آورد .
فکر کنید...بیشتر از هزار و پانصد صفحه نامه های شخصی که حدود ِ ۶۰سال از تاریخ و بستر اجتماعی نوشتنشان می گذرد را بخوانید و خسته نشوید و...
و بعد حالا....
خلاصه این چند روز نتوانستم و نگذاشتم چیزی از سیمین بنویسم . ولی شهرزاد خوب نوشته است . مثل ِیک دختر ِ واقعی...
شما را به خوانش ِ پست شهرزاد دعوت میکنم .