دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

آبرنگ

امشب

 

یه وقتایی چشمای آدم ، دنیای بالایی رو این شکلی میبینه... 

مثل یه تابلوی آبرنگ...  

 

توی درهم شدن رنگ ها  ، مشکل از دنیا نیست. 

 

مشکل از غم های درون ماست. 

مشکل از دست های لرزان و... 

مشکل از چشم های نمناک ماست.

گل های بارون زده

تو این شب بارونی لعنتی 

که هم دلامون گرفته و تنگه

و هم از عشق خوشبختیم  ، 

 

خوندن این پست زیبا رو تقدیم شما می کنم. 

 

نمیدونم.ولی خوندنش به من آرامش خوبی داد...توصیف لحظه ها دقیق بود و این زن خیلی صبور... 

دیدن صبوری آدم ها  و خوشبختی ساده ، اما عمیقشون ، لذت بخشه... 

واقعا لذت بخشه...

کما


مغز ِ من احتیاج به یه شوک داره...خودم داره از خودم حالم بهم میخوره...هزاران نقطه توی ذهنم می درخشه و تا میاد خوشحالی رو لبام رنگی بگیره و دست به قلم بشم ، همه چیز سوت و کور و بی فروغ میشه . من حتی یادم نمیاد اونی که داشت دو دقیقه پیش می درخشید چی بود و کجا بود و کجا رفت ؟ داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم ، بهم گفت طبیعیه...همه ی کسانی که بی ترمز و زیاد ، همینطور می نویسند و می نویسند ، یک روز صبح بلند میشند و میبینند سورپرایز شدن و هر کاری میکنند ذهنشون مرتب نمیشه.این گریزناپذیره..گفت تو احتیاج به یک تنفس عمیق داری...باید بری کلاس یا کارگاه داستان نویسی.تو کلاس تمرین هست ، بحث و گفتگو هست ، رقابت و هزار کوفت دیگه..و این که تو اصول کار رو یاد میگیری و پراکنده نویسی هات رو منسجم میکنی...سپردم بهش که اگر کلاس خوبی پیدا کرد حتما خبرم کنه...نمی خوام خودمو با کار خسته کنم و شب ها فقط جنازمو بکشم خونه...نمیخوام فقط وبلاگ بخونم و نمیخوام چیزهایی که دوست داشتم و او دوستش داره رو بذارم همینطور بلا استفاده گوشه ای خاک بخورن و حروم شند .

خلاصش،اینجا این قدر روزمره می نویسم تا در کنار مجموعه ای از عوامل دیگه دوباره همه چیز سر جاش برگرده و درست شه...



*یک مساله ی بدی که در مورد من وجود داره و خودم هم بهش واقفم اینه که ذهنم نسبت به سفارش و توصیه و اجبار واکنش نشون میده و اصلا بالکل فلج میشه...خدا میدونه چه قدر شماها ازم ازون پست های خاص خواستین...خودم میدونم که چه قدر محسن ازم داستان خواسته...یک چیز ِ خاص...ولی خوب ذهنم وقتی میبینه دیگران ازش انتظاری دارن میافته روی دنده ی لجباازی..به جون خودم...!

محسن این اخلاق گه ِذهنیمو میشناسی دیگه؟ شما هم بشناسین خواهشا
مطمئنم من هیچ وقت نویسنده و شاعر سفارشی نمیشم و البته این خودش جای خوشحالی داره...