دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

تهوع

تمام ِ حمام رو بخار برداشته و آب ِ داغ با فشار بازه . اینجا اون قدر بخاره که من حس ِ بدی رو تجربه می کنم ولی خودم رو ازش نجات نمی دم. فکر می کنم حس ِ مرگ توی بعضی اوقات به همین سنگینی و تهوع آوری باشه . یعنی هم تو رو خواب آلود می کنه و هم حالت رو به هم می زنه . مثل ِ مسمومیت ِ ناشی از گاز . اصلا از صبح که بلند شدم ....... 

ادامه ی مطلب....

تمام ِ حمام رو بخار برداشته و آب ِ داغ با فشار بازه . اینجا اون قدر بخاره که من حس ِ بدی رو تجربه می کنم ولی خودم رو ازش نجات نمی دم. فکر می کنم حس ِ مرگ توی بعضی اوقات به همین سنگینی و تهوع آوری باشه . یعنی هم تو رو خواب آلود می کنه و هم حالت رو به هم می زنه . مثل ِ مسمومیت ِ ناشی از گاز . اصلا از صبح که بلند شدم دچار ِ همین حس ِ گـُه هستم . دیشب ساعت 3 و نیم خوابیدم . صبح 6 و نیم بلند شدم و هزار و یک کار احمقانه و غیر احمقانه که انجام دادم . ولی اومدن به حمام در واقع قرار بود یک جور آرامش بهم بده . ولی اینطور نشد .  

حمام ِ اینجا هیچ پنجره ی کوچک و نورگیری به بیرون نداره و من دختر ِ پنجره ها هستم و چیزی نیست توی این دنیا که به اندازه ی پنجره های وسیع و مناظر ِ سیاه و سفید و خاکستری پشتش منو ذوق زده کنه. اصلا یکی از دلایلی که همیشه از خونه ی مادرم بدم می اومد همین پنجره نداشتن هاش بود . خونه شمالیه ولی آپارتمانشون پشت قرار گرفته و پنجره ها به حیاط ِ ساختمون های دیگه باز میشه و در نتیجه با وجود ِ این که پنجره های بزرگین ولی دستگیرهاش رو بالا دراوردن که یک وقت خدای نکرده کسی در حیاط ِ مردم چشم چرانی نکنه .مشجر هم که باشند میتونی مطمئن باشی عملا هیچ منظره ای نداره . و فقط اونایی که مطالب اون وبلاگم و احساساتم رو با تمام پوست و خونشون حس کردن میتونن حس کنن که من چه حالی هستم .این خونه هیچ راه ِ فراری نداره . شاید تنها قرار گاهش همین نقطه ایه که من انتخاب کردم . زیر تخت و رو به پنجره ای که هیچ وقت باز نمیشه ، ولی در عوض صدای بارون های سیل آسا رو میشه شنید . نور خورشیدی که سایه میندازه داخل و یا حتی روزهای کسل کننده خاکستری...همه ی اینها پشت ِ این شیشه های مشجر دور از دسترس ولی در عین حال قابل ِ لمسند . میدونی مثل کجا؟ کمی فکر کن...دقیقا...مثل زندان...زندان هایی که توی طول روز و شب زندانی ها اگه خوش شانس باشند و سلولهای دریچه دار نصیبشون شده باشه ، زل می زنن به چند متر بالاتر از سطح ِ زمین ، جایی که چند میله ی ناقابل اونا رو از دنیای آزاد سوا کرده.
از حمام می گفتم و از بی منفذی ِ بی نهایتش و این که چند شب ِ قبل مادرم مهمان داشت و به خیال ِ خامی که بوی ماهی در خانه نپیچد توی حمام ماهی سرخ کرد . هم بوی ماهی پیچید توی خونه و هم حمام بوی ماهی گرفت . با این تفاوت که فردا بوی ماهی از خونه رفت ولی حمام همچنان اسیر ِ این بوی تهوع آور ماند . یک بوی قدیمی و کهنه که فقط 5 روزشه . وقتی میرم توی حمام هنوز ته مونده ی این بو می پیچه توی مشامم . بوی روغن ِ ماهی  و بخار آب که با هم ترکیب میشن نمیدونم چرا منو یاد فاحشه خونه میندازن و البته خیابون های مناطق فقیرنشین لندن که توی زمستون و  تابستون پر از مه و بوی کثافتند . حتما کنار لنگرگاه ها بوی ماهی گندیده هم میاد . و البته واضح و مبرهنه که من نه فاحشه خونه رفتم و نه لندن . ولی نمیدونم چرا وقتی وارد حمام پر از بخار ِ ماهی شدم ، یاد ِ این دو جا افتادم و توی این فضا اون قدر به حالت ِ خفگی میرسم که لای در حمام رو باز می کنم و سرم رو می کنم بیرون . برام مهم نیست خیلی چیزها . کمی هوا که نفس کشیدم ، دوباره در رو می بندم و تصمیم می گیرم سریع خودم رو آب کشی کنم . درسته که این حالِ مرگ ِ مصنوعی خیلی کرخت کننده است ولی تهوع آور هم هست و مسلما من قصد ندارم به این زودی ها بمیرم . بلکه فقط دلم برای نوشتن تنگ شده . واسه استفراغ کردن حس ها و حالت گندی که مثل ِ زرداب بالاشون بیارم .
از حمام که میام  بیرون هنوز حس می کنم ته گلوم پر از هوا و طعم گندیدگیه . انگار همین الان فرو رفتم توی یکی از همون استخرهایی که توش ماهی پرورش میدن و کلی از اون آب هایی که ماهی ها توش شناورن ، قورت دادم . از اون آب ها که پر از فضولات و تخم ِ ماهی هستند و تو اضافه کن که آب به جای این که سرد و استخوان بترکان باشه جوش و حتی نیم گرم باشه . راحت باش . کمی اوق بزن .
ولی خوب همه ی اینها چاره داره . برعکس ِ خیلی از دردها که چاره ای ندارند ، پر شدن گلو و بینی از بخار ِ ماهی چاره اش هوای سرد و بعد هم سر کشیدن ِ یک لیوان چایه با یک قند . و این که به بدبختی های اطرافت که مثل ِ ماهی بالا و پایین می پرن فکر کنی و خوشحال باشی که  خیلی از اون بدبختی ها به تو ربطی ندارن و در عین حال به خودت نهیب بزنی که بدبختی های بزرکتری هم هست که تنها تو داری...
به این فکر کنی که لپ تاپ رو باز کنی و شروع کنی به تایپ کردن یک نوشته ی سیاه و سر تا پا چرک و کثافت و روغن...مثل ِ لباسِ سورمه ایه سیاه و چرب ِ مکانیک ها...به این فکر کنی که  کمی استفراغ کنی...مثل همون شب که بعد از بالا آوردن هر چی نوشیده بودی و خورده بودی ، چه قدر سبک شدی...انگار روحت رو بالا آورده بودی و به این فکر کنی که عصر ِ زمستانی ِ چهارده فوریه هم روزی بود ، به غمگینی ِ بقیه ی روزها...  

*دانلود growing shadows