دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

با خانمان

اول.  

دانلودِ این موسیقی فوق العاده زیبا و خاطره انگیز ، حداقل برای هم سن و سال های خودم .

 

دوم. 

می دونین؟ شنیدن یه سری چیزا غیر از این که تو رو می بره به هجده،بیست سال قبل و می نشونت پای صفحه ی کوچیک یک جعبه ی قرمز ِ 14 اینچی سیاه و سفید ، میتونه واست به مثابه یک بررسی عمیق و طولانی از زندگی و گذشته و آرزوهات و آینده ات باشه... یعنی چیزهایی که از همون اول برات مهم بوده و شاید که نه...حتما همونا شخصیتت رو شکل داده...
روزایی که همراه دخترک پاتو فرو می کردی توی اون برکه ی آب و ماهی می گرفتی و و شبدر ِ 4 برگ فرو می کردی توی موهات . از کوهستان ها و گذرگاه های سرد و کوهستانی آلپ رد می شدی و نگران بیماری مادرت و یا سرما و گرسنگی بودی . از شادی های کوچک زندگی و دلبستگی های کوچکش شاد می شدی و از این که می تونی در آینده مثل ِ خودش یک زندگی ِ آزاد رو تجربه کنی لذت ببری...فکر این که  زیاد هم مهم نیست آدم اول پدرش و بعد مادرش بمیره . مهم نیست... تنها در صورتی که  تو یک آدم متفاوت باشی و یاد گرفته باشی برای هدفات بجنگی و روی پات بایستی...مسئولیت پذیری داشته باشی و رویاهاتو فراموش نکنی... این وسط آدم فقط باید سعی کنه به هدفش برسه و محکم باشه... 

مهم نیست این وسط همه چیتو از دست بدی...از الاغت گرفته تا خونه یا همون دلیجانت... می تونی بدون این که سرخورده شی توی یک کلبه ی بدون وسایل ، زندگی کنی و توی کارخونه ی پدربزرگت بدون های و هوی و انتظار و در نهایت ِ طرد شدگی و گمنامی کارگری کنی و ذره ذره امکانات رو برای خودت بسازی و فراهم کنی...  

میدونم که می دونی... اون وقته که می تونی حتی از بوییدن یک قرص ِ نون ِ فرانسوی حس سپاسگذاری نسبت به زندگی رو نفس بکشی....
همه چیز هم که از دست بره و دورنمای همه چیز هم که سیاه باشه ، باز انسانیتت سر جاشه...و هنوز صبر و مقاوتت سر جاشه و همین ها در نهایت باعث ِ برد ِ تو میشه ..
کلا آدم به خاطر همین مقاوم بودنشه که تحسین برانگیزه...  

  

به یاد با خانمان...

به یاد تمام خاطرات ِ سیاه و سپیدی که از اون تلویزیون های 14 اینچی دارم .
به یاد تمام رنگ هایی که خودم توی ذهنم به اون تصویر های متحرک ِ تیره و روشن می زدم .
به یاد روزی که پدر رفت و همون تلویزیون رو هم با خودش برد و فکر نکرد در کنار ِ همه ی بار ِ بی مسئولیتی نبودن هاش که یک عمر بچه هاشو شرمنده ی سوال ها و چراهای ذهنشون میکنه ، تنها یک تحفه ی کوچک برای دو تا دخترش به یادگار بذاره .
به یاد روزی که مادر قسطی یک تلویزیون رنگی قدیمی دسته دوم خرید . با یک صفحه ی بزرگ...
به یاد اون چشم های کوچک که سپاسگزارانه به مادرشون و تلویزیون نگاه می کردند و برق می زدند و به سلامتی اون چشم هایی که وقتی شادی بچه ها نسبت به تلویزیون ِ جدید  رو می دید ، برق ِ افتخارآمیز ِ اشک توشون نقش بسته بود .
به یاد روزایی که رسیده بودم به کلاس پنجم و می تونستم بشینم تموم اون کارتون های سیاه و سپید و تکراری رو از نو با تلویزیون رنگی که صفحه اش کلی پرش و برفک داشت ببینم . انگار که داشتم کیفیتی جدید رو تجربه می کردم . 

به یاد همه ی روزهایی که رفت...
و به سلامتی همه روزهایی که خواهند اومد و تمام تصویرهای سیاه و سفید ِ ذهن ِ من ، که یک روز رنگی خواهند شد .