دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

GoodNight Baby

من اتاقی اختصاصی برای خودم نداشتم . اصلا آن وقت ها ازین قرتی بازی ها کمتر بود و اگر بود من با آن آشناییتی نداشتم . پذیرایی ِ 12 متری ِ کوچکمان در طبقه ی اول ، هم اتاق خواب و هم اتاق ِ تلویزیون ِ 14 اینچی ِ سیاه سپیدمان و هم اتاق کار و درس و هم اتاق ِ بازی و خرابکاری ِ من بود . روی درگاهی ِ آن جای انگشت های کثیف ِ پایم که از در بالا می رفتم رد انداخته بود و روی دیوارها و پنجره ی رو به حیاطش جای.....

 

باقی در ادامه ی مطلب:


من اتاقی اختصاصی برای خودم نداشتم . اصلا آن وقت ها ازین قرتی بازی ها کمتر بود و اگر بود من با آن آشناییتی نداشتم . پذیرایی ِ 12 متری ِ کوچکمان در طبقه ی اول ، هم اتاق خواب و هم اتاق ِ تلویزیون ِ 14 اینچی ِ سیاه سپیدمان و هم اتاق کار و درس و هم اتاق ِ بازی و خرابکاری ِ من بود . روی درگاهی ِ آن جای انگشت های کثیف ِ پایم که از در بالا می رفتم رد انداخته بود و روی دیوارها و پنجره ی رو به حیاطش جای انگشت های دستم . در راهروی بیرون ِ پذیرایی که 6 متر درازا داشت و 1 متر عرض ، یک انتها در ِ کوچه قرار داشت و یک انتها در ِ حیاط . 5 پله که پایین می رفتیم و داخل حیاط می شدیم ، و بعد حدودِ 7،8 پله از گوشه ی حیاط رو به زیر ِ زمین ، پایین میرفتیم ، زیرزمین ِ نسبتا بزرگمان(از قالب ِ چشم ِ بچگی های من) با یک حمام و آشپزخانه قرار داشت که هم اتاقِ تختخواب ِ والدینم بود و هم اتاقِ کمد ِلباس های همگیمان و هم اتاق ِ سفره انداختن و غذاخوردنمان و هم اتاق ِ دعواهای پدر و مادرم و هم اتاق ِ نشیمن برای ساعت هایی که تلویزیون برنامه ای نداشت .(مسلما دو شبکه بیشتر وقت ها برنامه ای نداشتند و ما همان پایین در زیرزمین بیتوته می کردیم)
کلا من طبقه ی بالا را برای خودم غصب کرده بودم و آنها زیرزمین را برای خودشان در اختیار داشتند . ولی احساس می کنم دامنه ی فرمانروایی ِ من محدوده ی مهم تری را پوشش می داده است و بیشتر اوقات در محدوده ی آنها به دلایل ِ مختلف از قبیل ِ غذا و گپ و گفت ِ شبانه پلاس بودم . طبقه ی بالا جز پذیرایی ِ اختصاصی ِ من ، اتاق ِ 6 متری ِ کوچکی هم بود که دست مستاجر ِ ما بود . خانم پیر و مهربانی به نام احترام سادات بهمنی که تنهایی در همان یک مثقال جا زندگی می کرد و راستش را بخواهید دوست ِ هم بودیم... توی همان یک گـُله جا تا 8 سالگی و تا پایان ِ دوره ِ تک فرزندی برای خودم پادشاهی می کردم و خاطره ها از امارت ِ خودم به یاد می آورم.

ولی ماجرای امشب ِ من از اینجاست:
بچه که بودم ، یعنی سال های قبل از دبستان و یکی،دو سال ِ اوایل ِ دبستان ، تحت ِ تاثیر ِ فیلم ها و شاید هم کتاب داستان های کودکانه ی خارجی قبل از این که مادرم چراغ را خاموش کند و برود طبقه پایین بخوابد ، می گفتم:
-شب به خیر مامان
او هم نه می گذاشت و نه برمیداشت . می گفت:
-عاقبت به خیر مامان
بعد بساط ِ من شرووع می شد .
- مامان.من رو نمی خوای ببوسی..؟مامان پتو را بلند کن و صاف بیانداز رویم(منظورم طوری بود که باد بپیچد زیرش و مثل ِ سفره بیافتد رویم و من در قابِ صاف ِ تشک و پتو قرار بگیرم)...اینطوری نه...دوباره بنداز روم...و بلاخره:
- مامان چرا میگی عاقبت به خیر...؟
مامان بیچاره اول پتو می انداخت رویم و بعد می آمد بی حوصله من را می بوسید . آخر هم می گفت:
- خوب پس باید چی بگم؟
از من اصرار که شب به خیر جوابش همان شب به خیر است و نه چیزی بیشتر و کمتر و اضافه تر و نه عاقبت به خیر.
خودمانیم مادرم هم از همان کودکی اصرار داشت من را ببرد درس ِ اخلاق و برایم منبر برپا کند . می گفت معنی عاقبت به خیر بهتر است . مثل ِ دعاست و مربوط میشود به کل ِ عمرت .
من هم انگار از همان بچگی خودباخته و غرب زده بودم . می دانم ویژگی درخشانی نیست ولی کرم ِ غرب افتاده بود به تنبانم . حس می کردم عاقبت به خیری ربط ِ مستقیمی با امور ِ اخروی و بهشت و جهنم و دین دارد و باید روال ِ باکلاس و خارجی ِ کار که همان شب به خیر گفتن است حفظ بشود(قضیه ی کریسمس و عیدِ نوئل را که یادتان هست؟) . خلاصه از عاقبت به خیر گفتن دل خوشی نداشتم . بعد از کلی اصرار برای مادرم اینطور استدلال می کردم که:
- اصلا کلمه ی عاقبت به خیر زشت است . مثل ِ شب به خیر خوش صدا نیست . احتمالا منظور ِ من سافت بودن ِ آهنگ ِ کلمه ی شب به خیر و بهره مند نبودنش از حروف ق و ع و ت بوده است .
مادرم هم همیشه در نهایت تسلیم می شد و می گفت:
شب به خیر...
چراغ را خاموش می کرد و خسته تر می رفت .
حالا توجه داشته باشید با وجود ِ این دیالوگ هایی که بین ِ من و مادرم رد و بدل می شد ، باز هم فردا شب وقتی مامان می خواست چراغ را خاموش کند و برود ، و وقتی من رو به او می گفتم:
- شب به خیر...
باز هم به من همان عاقبت به خیر ِ سابق را می گفت . اصلا این ماجرا سر ِ دراز داشت و تلاش های مادرم برای این که به من تفهیم کند عاقبت به خیری معنای خیلی خوب تر و عمیق تری از فقط شب به خیر ِ خالی دارد ، بی فایده بود.
آخر بچه ی 7،8 ساله چه طور باید خوشی ِ آنی ِ شب هنگام را فراموش می کرد و دل می داد به داستان ِ طولانی ِ عاقبت ، که آیا به خیر باشد یا نباشد .
حالا که دیروقت است و مادرم آن اتاق به خواب فرو رفته ، ولی صبح حتما این خاطرات را برایش تعریف می کنم .
دوست دارم بدانم یادش هست ، یا نه... و دوست دارم بدانم چه احساسی دارد وقتی یادش بیاید از همان طفولیت من و او با هم بحث داشته ایم .