-
این نیز بگذرد.
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 14:07
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA فکر میکنم همه ی ما مجازات میشیم . و میترسم همه ی ما مجازات شیم . شاید باید همه ی ما مجازات شیم . فکر کن ... به خاطر همه ی این راحت گذشتن ها از کنار همه ی فاجعه هایی که میشد ما جای قربانی هاش ، نقش آفرینی کنیم . به خاطر این همه بی تفاوتی و تظاهر آلوده به روشنفکری . ما ، در...
-
پاییزان
شنبه 1 مهرماه سال 1391 23:11
انگاررر ، روز ِاوَل پاییز است... من خواب دیده ام ، که تو اینجایی با دست های عزیزت برای من شمع و شراب و خاطره می.آری... من خواب دیده ام تو و لبخندت بر پشته ی سپید ابر خرامانند با بوسه های لطیف و اهورایی بر دشت های خستگیم می بارند من خواب دیده ام آتش یک ققنوس در دست های تو گُر می گیرد یک شب زنی که اسیر ِ طلسم ِ توست بی...
-
اهدنا صراط المستقیم
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 23:08
تمام ِ کوچه های دور از تو را بر خواهم گشت به تمام بیراهه های غیر از تو پشت خواهم کرد و چشم ها را خواهم بست به تمام میدان هایی که مرا دور می زنند تا دورت نگردم. فقط چشم هایت را ببند و مرا با چشم های بسته ببین ببین که در میانه ی عمرم از ارتداد، به چه صراطی از مستقیم ، سوی قبله ی تو آرام گرفته ام. *امشب ِ شبان ِدور از تو
-
تب
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 08:44
صدای شکستن برگ ها را هم می شنوم، زیر بار گام هایمان... و من نه که در خیال، از فشار دست هات، تمام تنم تبدار است. *دیشب
-
یاد ِ تو
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 16:05
یاد ِ تو می آید و عطر ِ مرد بودنت مرا بی تاب میکند. از همین فاصله ی کذایی که سر روی سینه ات غنوده است . *امروز
-
کاش تسکینی بود دردهای توی غربتت را...
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 23:56
بدترین قسمت ماجرا اینه که کنارش نیستی... خیلی جاها و خیلی وقت ها... تو دوست داری همیشه کنارش باشی و ... یک وقت هایی این نبودن بیشترِ بیشتر آزارت میده... وقتی به تنهاییش فکر میکنی...به شب های بی هیاهو و ساکتش...به لحظه های واقعی ِ خالی از واقعیت ِ خودت ، توی حسرت ِ دنیای حقیقی که با هم ساختین و می خواهین با هم تجربش...
-
آبرنگ
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 23:39
یه وقتایی چشمای آدم ، دنیای بالایی رو این شکلی میبینه... مثل یه تابلوی آبرنگ... توی درهم شدن رنگ ها ، مشکل از دنیا نیست. مشکل از غم های درون ماست. مشکل از دست های لرزان و... مشکل از چشم های نمناک ماست.
-
گل های بارون زده
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 23:16
تو این شب بارونی لعنتی که هم دلامون گرفته و تنگه و هم از عشق خوشبختیم ، خوندن این پست زیبا رو تقدیم شما می کنم. نمیدونم.ولی خوندنش به من آرامش خوبی داد...توصیف لحظه ها دقیق بود و این زن خیلی صبور... دیدن صبوری آدم ها و خوشبختی ساده ، اما عمیقشون ، لذت بخشه... واقعا لذت بخشه...
-
کما
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:13
مغز ِ من احتیاج به یه شوک داره...خودم داره از خودم حالم بهم میخوره...هزاران نقطه توی ذهنم می درخشه و تا میاد خوشحالی رو لبام رنگی بگیره و دست به قلم بشم ، همه چیز سوت و کور و بی فروغ میشه . من حتی یادم نمیاد اونی که داشت دو دقیقه پیش می درخشید چی بود و کجا بود و کجا رفت ؟ داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم ، بهم گفت...
-
غار به غیر تنهایی
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 09:38
دلم نمی خواهد اینطور بروم توی غار تنهایی...نه این که غار تنهایی را دوست نداشته باشم . نه...غار همیشه خوب است . مخصوصا این که از غیر خالی باشد و تو با خودِ خودت تنها باشی...ولی خالی از غیر بودن معنی نبودن تو را نمی دهد . دوست دارم آنجا تو باشی... یک جای جادویی و آرام . کنج یک کوه بلند که تنها راه.... دلم نمی خواهد...
-
خاک و آسمان
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 01:23
تنم سان مرداد ، خفته داغ و تشنه، در انتظار، به اردیبهشت بوسه های تو و آن دست های کویری مهربان، که گل ِ سینه هام را آب خواهی داد. *امشب * No Ordinary Love - sade
-
شب
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 00:25
از شب متنفرم...از یک شب هایی مثل امشب که با وجود سی و چندین ساعت بی خوابی ، باز هم خوابم نمی بره... بدم میاد.... از شب متنفرم...از یک شب هایی مثل امشب که با وجود سی و چندین ساعت بی خوابی ، باز هم خوابم نمی بره... بدم میاد. بدم میاد. بدم میاد. از شب بدم میاد. این من بودم عاشق شب بودم؟ من بودم؟ + دانلود موزیک ویدئوی بی...
-
استخدام اداری
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 16:39
یکی از چیزهایی که اینجا خوبه و تازه لذتش رو امروز فهمیدم ، دیدن گاه و بیگاه لبخند خوشحالی آدم هاست . شرکتمون برای استخدام کارگزار اداری ، آگهی داده بود. یک پسر متولد 66 دیروز صبح زنگ زد تا مدارکشو فکس کنه... یک طور خاصی به من التماس میکرد خانم من خیلی دنبال کارم ...زود باهام تماس بگیرین...من نان آور خانوادم و...دلم آب...
-
نگاه ِ جادو
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 23:59
اول. زن ها....همون روزی که میرن آرایشگاه ، همون اولین شبی که ابروشون رو برداشتن ، یک زیبایی خاصی پیدا میکنند که هیچ ربطی به زیبایی معمولی همیشگیشون نداره ... این زیبایی ، یک زیبایی دور و کم پاست و حتی با گذشتن یک روز ازش ، می پلاسه و کم رنگ میشه... تو امشب زیبایی جادویی داری و فردا شاید فقط یک سوم اون زیبایی جادوویی...
-
عدل
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 15:27
از خودم خجالت می کشم ، وقتی عاقله مردهای موقر به سن بابام و حتی بیشتر رو می بینم که تو این گرمای مرداد ، توی این عطشان رمضان با لب هایی که مشخصه تشنه و روزه است ، برای چند ساعت کار ِ سخت ، چندر غاز نصیبشون میشه و به آدم های ساده ای نظیر ِ من و یا هر کس ِ دیگه ای به چشم از ما بهتران ، نگاه خجالت زده و مملو از احترام...
-
آدم نه هنوز آهنی
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 18:01
خوب که فکر میکنم می بینم از کار کردن اینجا راضیم...یعنی بیشتر وقت ها راضیم... بیشتر وقت ها ، غیر از ساعت های شروع ِ بعضی از صبح ها... امروز برای اولین بار صبح خواب موندم. نمی دونم ساعت لعنتی چرا زنگ نزد...یا نه...که زنگ زده و من نفهمیدم و بیدار نشدم... با احساس ِگرما از خواب بلند شدم و تا کمی از چشم هامو باز کردم ، از...
-
یک دست جام باده و یک دست زلف یار/رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
جمعه 6 مردادماه سال 1391 00:55
هزار و دویست مدل خواستم برایتان از احوالاتم بنویسم . نوشتم و نشد . یعنی هیچ کدام راضیم نکردند . نمی توانم بنویسم . اینطوری نمی توانم بنویسم . فکر می کنم برای مدت ها همینطور باشد . من..، من..، من فقط..، دیدار ِ خوب ِ یوسف کنعانم آرزوست.
-
کسب ِ یک تجربه ی واقعی ِ دیگر...
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 20:50
هنوز هم باورم نمیشه...همه چیز مثل ِ یک معجزه می مونه...دقیقا کمتر از 40 ساعت بعد ِ پست ِ قبلی ، یعنی روز 12 تیر ِ 1390 با آشناییتی که یکی از دوستانم دادند ، برای مصاحبه به یک شرکت ِ معتبر رفتم...نه از این شرکت هایی که مثل ِ قارچ از زمین سر در میارن و مدیرهای جوان و علاف و عصبی دارند..نه ... شرکتی که مدیر عاملش یک زن ِ...
-
سالگرد
شنبه 10 تیرماه سال 1391 19:00
برام جالبه که حالا اینجام... نمی دونم. زیاد حس ِ نوشتن ندارم.یعنی دارم ولی نه تو وبلاگ...یک طورهایی خواب آلود میشم ، وقتی حرف از نوشتن اینجا میاد وسط... ولی امروز می خوام تو این حالت ِ خواب آلودم ، همین طوری.... برام جالبه که حالا اینجام... نمی دونم. زیاد حس ِ نوشتن ندارم.یعنی دارم ولی نه تو وبلاگ...یک طورهایی خواب...
-
کمی دور از کلافگی
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 21:48
امروز بعد از مدت ها گوش هامو تیز کردم و فکر می کنین چی شنیدم؟ هیچی....صدا سرخ شدن ِ پیاز داغ ها... اعتراف می کنم توی عمرم صدایی به این جذابیت نشنیده بودم . نه این که تا به حال پیاز داغ نکرده باشم و نه این که به طور ناگهانی از گنگی و ناشنوایی ِ مادرزاد در اومده باشم....نه....فقط .... امروز بعد از مدت ها گوش هامو تیز...
-
وا مانده
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 23:43
همینطوری ِ همینطوری که نیست ولی می خواستم بگویم همین طوری یاد تلگین افتادم... مرتیکه ی مهندس ِ نازنین ِ دوست داشتنی...یک آپارتمان چند اتاق خوابه اجاره کرده بود و هر اتاقش را به یک نفر اجاره داده بود . هر کس یک طور بود...یک عقیده داشت...یک شکل بود...ولی با هم همزیستی مسالت آمیز داشتند...حتی سال ِ نو را با هم جشن می...
-
...He is all Life
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 03:09
و تمـام ِ سطـرهای من میان ِصفحه های تو، کتاب می شود.
-
شرایط...
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 00:38
امروز به یکی از همان تبعیض هایی برخوردم که در این مملکت گل و بلبل ، فت و فراوان یافت می شود و هیچ کس به خود زحمت حتی یک اعتراض نمی دهد... به نظر شما اگر کسی مثل ِ من بخواهد به این بی عدالتی اعتراض کند ، باید چه کسی را ببیند؟ البته لازم به گفتن نیست که مردم ِ ما نسبت به تبعیض و ظلم و دیدن ِ بی عدالتی در اطراف و...
-
بیست.چهل و شش*
جمعه 12 خردادماه سال 1391 13:58
نامه ی مرد به زن: "بذار همدیگه رو دوباره ببینیم سپس اگر باز هم فکر کردی... که ما نمی تونیم با هم باشیم ...بهم بگو...صادقانه. اون روز..که شش سال پیش عاشقت شدم ، رنگین کمانی در قلبم ظاهر شد. اون رنگین کمان هنوز اینجاست... مانند شعله ای درونم می سوخت و هنوز هم می سوزه . اما احساسات ِ واقعی تو درباره ی من چیه؟ آیا...
-
مثل ِ یک خمیازه
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 22:23
از لذت های ساده ی زندگی همین است...که سر شب روی تختت دراز کشیده باشی...پنجره نیمه باز باشد و نسیم ِ خنک ِ کولر نشسته باشد روی تنت و کمی بلرزاندت و بعد همان طور که یک رمان ِ قوی ِ خاص را می خوانی و ورق می زنی ، صدای قطرات باران و رعد و برق توی گوشـَت باشد و بوی خاک ِ خیس ِ باران خورده و عدس پلوی داغ ِ ظهر مانده بپیچید...
-
دل آشوب
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 00:27
تو یک لحظه ی لعنتی ، همه ی اینباکس گوشیم از بین رفت... به خیالم همه ی سنت آیتم ها رو مارک آل کرده بودم . بعد با خشنودی دیلیت رو فشار دادم و در همون لذتی فرو رفتم که همیشه از دیلیت کردن سنت آیتم و بعضی پیام های دریافتیم دارم . در عین ِ حال داشتم با خودم فکر میکردم چه حجم عظیمی سنت آیتم دارم و کمی از این اتفاق متعجب...
-
نمازگزار
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 22:08
دقیقا همان روزی که تصمیم گرفتم دل مادرم را به دست بیاورم و برای دلخوشی ِ او سر وعده های نماز ، دو رکعتی به کمرم بزنم ، متوجه شدم که در ایام ِ تعطیل به سر می برم و خوب مادرم هم می دانست در ایام ِ تعطیلم و نمیشد با این کار راضیش کرد. فکر میکنم تا چند روز دیگر این تصمیم ِ من بیات بشود و من عطای این رضا را به لقایش ببخشم....
-
چه اسپندها با یاد تو دود نکردیم...ای اردیبهشتی...
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 02:54
این گونه روزهای من با تو شب می شود؛ در سکوت ِ خانه ، تو را فکر می کنم در همهمه ی بی سر و سامان ِ شهر ، تو را فریاد... *امشب بارون میاد محبوبم... بارون میاد. اینجا به شدت بارون میاد و من با یاد ِ تو بیدارم...
-
آفرینش از آغاز
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 00:46
از بوسه های تو ، یخ آب می شود. و لب هام... بنفشه وار سر از برف در خواهند آورد. *۲/۲۲
-
روزهای دردناک...خاطرات رخوتناک
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 02:41
و تمام ِ این روزها تمام خواهد شد. مثل ِ شارژ ِ باطری ها مثل ِ سردردهای سینوسی ِ من مثل ِ لبخندهای اندوهگین ِ تو و مثل ِ همه ی اردیبهشت ها و شهریورهای دنیا... آخرش فقط... ما خواهیم ماند و رخوتی خاطره ناک از این روزها... *دقایقی قبل