دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

کسب ِ یک تجربه ی واقعی ِ دیگر...

هنوز هم باورم نمیشه...همه چیز مثل ِ یک معجزه می مونه...دقیقا کمتر از 40 ساعت بعد ِ پست ِ قبلی ، یعنی روز 12 تیر ِ 1390 با آشناییتی که یکی از دوستانم دادند ، برای مصاحبه به یک شرکت ِ معتبر رفتم...نه از این شرکت هایی که مثل ِ قارچ از زمین سر در میارن و مدیرهای جوان و علاف و عصبی دارند..نه ...  

شرکتی که مدیر عاملش یک زن ِ میانساله و بسیار موفق در عرصه ی مدیریت پروژه و...

هنوز هم باورم نمیشه...همه چیز مثل ِ یک معجزه می مونه...دقیقا کمتر از 40 ساعت بعد ِ پست ِ قبلی ، یعنی روز 12 تیر ِ 1390 با آشناییتی که یکی از دوستانم دادند ، برای مصاحبه به یک شرکت ِ معتبر رفتم...نه از این شرکت هایی که مثل ِ قارچ از زمین سر در میارن و مدیرهای جوان و علاف و عصبی دارند..نه ...

شرکتی که مدیر عاملش یک زن ِ میانساله و بسیار موفق در عرصه ی مدیریت پروژه....یک زن با تجربه ای بالا تو عرصه ِ کار آفرینی فعاله و موفق به کسب ِ جوایز و تقدیرنامه های زیادی شده و یکی از دو زنِ ایرانیه که مجله ی thebusiness year 2011 که از مجلات ِ معتبر ِ اقتصاد ِ جهانیه باهاش مصاحبه داشته اونم به عنوان نماینده ی فعال و موفق در عرصه ی توریسم ایران و البته برای امسال هم همین مجله باهاش دوباره مصاحبه کرده به عنوان یکی از مدیران ِ زن موفق بخش ِ خصوصی...
خانم ِ مدیر از مناصب ِ مدیریتی زیادی که در دولت و حوزه های مختلف داشته سال ِ گذشته خسته شده و همه رو گذاشته کنار و تمام ِ توجهش رو معطوف به شرکت ِ خودش کرده...اینجا یک دفتر ِ عالی با محیطی امن توی میرداماده...و من ظاهرا تونستم توی مصاحبه توجه خانم ِ مدیر رو جلب کنم.
خانم ِ مدیر روز ِ دوشنبه جدیدترین کتاب در عرصه ی مدیریت ِ کسب و کار رو بهم داد که تا یکشنبه بعد بخونم و به صورت پاورپوینت در بیارم و بهش ارائه بدم.بعد بهم گفت از همون یکشنبه به مدت ِ یک ماه آزمایشی توی دفتر کار خواهم کرد.
راستش اون روز سرمست بودم.حتی معتقد بودم اگر بعد از یک ماه هم بهم بگه متاسفانه نتوانسته ام توقعاتشون رو برآورده کنم ، بازم این کارِ یک ماهه ، برام یک فرصت ِ عالیه ...کسب ِ تجربه ای حداکثر در شرایط ِ یک محیط ِ کار ِ واقعی....ولی خوشحالی ِ اون روزم به اندازه ی امروز نبود..

صبح ساعت ِ 8:30 با صدای زنگ ِ موبایل بیدار شدم . خودش بود...خانم ِ مدیر...ازم خواست اگر امکان داره امروز برم دفتر...چون دست تنهاست...انگار دنیا رو به من دادن...3سوت از خواب بیدار شدم . دوش گرفتم. لباس پوشیدم و خودمو به مترو و بعد هم میدون ِ محسنی رسوندم.
من بودم و او و یکی از مهندسین دیگه و باقی ِ اعضا این چهارشنبه رو استثنائا تعطیل بودند . خلاصه به صورت ِ ضمنی بهم فهموند که میخواد بهم اعتماد کنه...بهم گفت با دست اندرکاران ِ دیگه مشورت کرده و از اونجا که شرکت ِ اونها به فردی احتیاج داره که بتونه تمام وقت در دفتر باشه و من توی مصاحبه تمام علاقه ام رو به این که کار رو کامل یاد بگیرم و تمام ِ روز رو دل به کار بدم ، نشون دادم و همچنین این که انگیزه های بالا برای بدست آوردن این کار و مستقل شدن رو دارم ، همه موافقت کردن که من آنجا مشغول به کار بشم و من بعد من مسئول دفتر میشم و در واقع جای خواهرش نسیم رو می گیرم که میخواد به عنوان ِ نماینده ی یک پروژه ی دیگه به اوکراین بره و تو این مدت ِ یک ماه کم کم خودش و خواهرش تمام ِ چیزهایی که من نیاز دارم یاد بگیرم رو بهم یاد خواهند داد..خلاصه سرتون رو درد نیارم . حتی بهم پیشنهاد داد که بهتره توی کارشناسی ارشد ، گرایش مدیریت بازرگانی شرکت کنم...
منی که حتی بلد نیستم یک فکس بزنم یا تلفن وصل کنم فکر میکنم فقط با دعاهای شما و کمک ِ یک دوست ِ خوب و شاید با با تکیه به صداقت و این که در مورد سوابق و تجربیات و چیزهایی که نداشتم بهش دروغ نگفتم و تمنیات ِ دلم رو و برنامه های آیندم رو براش واضح گفتم تونستم این کارو به دست بیارم.
و اون قدر خوشحالم حالا ، که حالا حالاها طول میکشه از ابرها بیام پایین...

حین ِ صحبت های امروزش عکس ِ اون یکی زن ِ موفق رو که یکی از میلیاردرهای ایرانه و بهش ملکه ی حمل و نقل ِ ایران میگند رو در مجله thebusiness year 2011 نشونم داد . گفت که دوست ِ نزدیکشه...در واقع یکی از نامه هایی که امروز آماده کردم برای همین خانم ِ دوم بود . بهم گفت این زن از منشی گری توی یک شرکت حمل و نقل شروع کرده و بعد با کسب ِ تجربه دفتر ِ خودش رو زده..بعد به آمریکا رفته و مدرکش رو گرفته و حالا پنجمین میلیاردر ِ زن ِ ایرانه...فکر میکنم میخواست آینده ای رو که هر کسی می تونه با تلاش داشته باشه رو نشونم بده و این که انگیزه با زندگی ِ آدم ها چه میکنه...

من بی نهایت خوشحالم و به این فکر میکنم در کنار این آدم های موفق میتونم چه تجارب ِ بالایی کسب کنم...آدم هایی که از جنس ِ خودم یعنی زن هستند و با تلاش و کنار گذاشتن کاهلی و سستی به این روز ها رسیدن...من این روزها پرم از احساس و انگیزه ی یاد گرفتن...


*توی تمام ِ این خوشحالی ها...فقط جای اون خالیه...اون که کنارم باشه...خنده های خوشحالیمو ببینه...مستقل شدنمو ببینه...راضی بودنمو ببینه...می بینم از خوشحالیم و از موفقیتم خوشحال میشه...ولی حزنش رو و حزنم رو نمیتونم فراموش کنم...
معلوم نیست ما کی بتونیم همو ببینیممم...امسال..سالِ دیگه یا هر بازه ی زمانی ِ دیگه...ولی همین بودنش ، تمام و کمال تو زندگیم برکت داره...باعث آرامش و امنیتم میشه و راضیم میکنه...تصویر ِ این مرد تنها تصویریه که تو تمام موفقیت ها و شادی ها و غم هام توی ذهنم می درخشه و در گذر ِ زمان شده پیش زمینه ی همه ی زندگی ِ من...با تمام ِ این فاصله ی طولانی که بینمونه و هیچ معلوم نیست کی به ته می رسه ، اندیشه ِ این مرد همونیه که به زندگیم امنیت داده...یک امنیت ِ تمام و کامل...
و زندگی من...یعنی تمام ِ حال و آینده ای که پیش رومه...