دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

کمی دور از کلافگی

امروز بعد از مدت ها گوش هامو تیز کردم و فکر می کنین چی شنیدم؟

هیچی....صدا سرخ شدن ِ پیاز داغ ها...

اعتراف می کنم توی عمرم صدایی به این جذابیت نشنیده بودم .

نه این که تا به حال پیاز داغ نکرده باشم و نه این که به طور ناگهانی از گنگی و ناشنوایی ِ مادرزاد در اومده باشم....نه....فقط ....

امروز بعد از مدت ها گوش هامو تیز کردم و فکر می کنین چی شنیدم؟

هیچی....صدا سرخ شدن ِ پیاز داغ ها...

اعتراف می کنم توی عمرم صدایی به این جذابیت نشنیده بودم .

نه این که تا به حال پیاز داغ نکرده باشم و نه این که به طور ناگهانی از گنگی و ناشنوایی ِ مادرزاد در اومده باشم....نه....فقط برای اولین بار در عمرم به اون صدای دوست داشتنی دقت کردم . یک نوع لطافت و ملایمت عجیبی توی اون جلز ولزهای نامنظم و پیوسته ، نهفته است که قابل وصف نیست .

فقط اونهایی میتونن این حس ِ منو درک کنند که به این صدا دقت کرده باشند .

کافیه فقط یک بار توی سکوت ِ خونه و خاموشی ِ هود ، وقتی نه تلویزیونی روشنه و نه موسیقی در حال پخشه و نه کسی حرف می زنه و نه تلفنی زنگ میزنه ، وقتی تنها صدای جاری تو خونه صدای یکنواخت ِ محیط ِ پشت ِ پنجره است ، ایستاده باشین بالای گاز و غرق شده باشین توی تابه که پیاز ها دارن توش طلایی و طلایی تر میشن بعد ناگهان ممکنه بشنوین . بشنوین و سرشار از یک حس ِ تازه شین و حتی می تونم به جرات بگم اگر خوب شنیده باشین ، یک قلقلک خاصی ، توی کسری از ثانیه روحتون رو متوجه خودش میکنه و میشه گفت عین ِ سیراب شدن ، زندگی رو ارضا می کنه...

حتی الان با وجود ِ این که ساعت ها از ظهر گذشته هنوز می تونم حسش کنم و حتی از حس ِ اون لحظه یاد ِ لحظه های دیگه ای تو گذشته بیافتم .

یادم میاد غروب های پاییز و زمستون ، توی اون سوز و سرمای غریب و گرگ و میش ِ عصر ، وقتی خودم رو کشون کشون از مدرسه به خونه می کشوندم و توی راه به بدبختی هام برای نوشتن چندین ده صفحه مشق و حساب و دیکته فکر میکردم ، بوی غذاها حینِ رد شدن از کنار حیاط ها و خونه ها ، می پیچید توی بینیم و انگاری بهم آرامش می داد .

بوی ماهی ِ سرخ کرده...بوی کتلت...بوی بادنجون های غوطه ور توی روغن ، بوی سبزی ِ اشکنه و کوفته ، بوی قرمه سبزی ، بوی سبزی پلو و دمپختک ، بوی پیاز داغ و...

فکر میکنم ، اون وقتا ، یعنی چیزی حدود پونزده ، بیست سال ِ پیش به عقب تر ، خانواده ها ، خانواده تر از حالا بودن و کانون ِ هر خانواده ای ، اون وقت ِ غروب ، گرم ترین کانون ِ دنیای خودش می تونست باشه...

یک مادرِ منتظر که ایستاده بود پای گاز و با حوصله غذا درست می کرد ، یک بچه و یا چند تا بچه ی محصل که داشتند مشق هاشونو مینوشتن و یا تلویزیون نگاه می کردن و هز ازگاهی پایی به درگاه آشپزخونه میذاشتن تا ناخونکی به غذا بزنن و از اون طرف عتاب و خطاب ِ مادرها که بند و بساط ِ مشق و بازی رو که ولو کردن وسط ِ خونه زودتر جمع کنند که انگار یک بابا قراره به وظیفه ی هر روزه اش که مساوی بود با اومدن به خونه ، عمل کنه و حتی داد زدن سر ِ پسر ِ بزرگ تر و یا کوچک تر که پاشو برو نون ِ تازه بخر برای شام که اون وقت ها هیچ غذایی با نون ِ بیات و مانده ی فریزری خورده نمی شد و چشم ِ هیچ کسی به چنین عملی نخورده بود ، چه برسه که بخواد تایید شه و یا تقبیح شه...اون روزا حتی اگر قرار بود مردم 3 روز نون و شیر نخرن ، قطعا هیچ نونی توی جانونی ها و فریزر و جایخی از قبل ذخیره نشده بود و نمی شد.

نمی دونم...نه این که دلم برای اون وقتا تنگ شده باشه و دلم بخواد برگردم به گذشته... نه.من یکی رو جون به جونم کنید ، حاضر نیستم به بهای دوباره تجربه کردن ِ همه ی لحظه های خوب به گذشته برگردم و بعضی لحظه های فرساینده و کاهنده ی دیگه رو دوباره تجربه کنم. نه...ولی فکر میکنم همه چیز همونطوری قدیمیش قشنگ تر و زیبنده تر بود و هست...حتی وقتی پای مفاهیمی مثل ِ خانواده میاد وسط...

این روزها کمتر فردی(چه زن و چه مرد) پیدا میشه(نمیگم پیدا نمیشه) که وقت ِ خوراک درست کردن برای خانواده به فکر وقت و دردسر ِ کمتر نباشه و با حوصله بایسته سر ِ گاز و با دقت و حوصله دونه دونه کتلت ها و بادنجون ها و یا سیب زمینی ها رو سرخ کنه . به لطف تکنولوژی به روز و روز به روز به روزتر شده ، این روزا همه وقتشون صرفه جویی میشه و انواع و اقسام غذاها و وسایل آسان پز و راحت پز و سرخ کن و فست کن و شل کن(آرام پز) در اختیار قرار گرفته...تازه با این همه...هنوزم آدما حوصله وقت گذاشتن واسه غذاهای جورواجور درست کردنو ندارن و جز برای مهمونی هاشون از این انرژی ها نمیذارن که چند مدل سالاد و سبزی ِ خوردن و ماست و خیار و ژله و کارامل و..رو با هم به غذای روز ِ خانواده اضافه کنند.

تصور می کنم:

یک سبد سبزی ِ مرطوب با تربچه های نقلی...یک کاسه ی سفالی ماست و خیار و نعنا و گردو...یک سفره ی نیمه بسته با نون های داغ و برشته ی بینش و بوی قدیمی ِ غذاهای ایرانی...مثلا همین پیاز داغ ِ لعنتی..اونم دقیقا وقت ِ غروب...خوبه دیگه...مگه بدم میشه؟

*این پست سوای اون چیزهایی که بوی شعار میده ،(چون خودِ من بی حوصله ترین آدم دنیام و از اینجا با این هجمه ی سختی هایی که گریبانگیرمه،واسم دور به نظر میرسه روزی با حوصله شم) اون قسمت ِ اولش که ظهر صدای پیازها رو شنیدم حرف ِ اصلیم بود و بقیه اش هم در ادامه ی پست ِ قبلی ، تلاش ِ ناموفقِ من برای این سعی کنم دوباره اینجا بنویسم . یک بار تقریبا خوب از آب درومد منتها چون در ارسال مطلب تایپش کرده بودم و کپی نکرده بودم ، از بلاگ اسکای پرید و جیغم رو دراورد و خشمم حتی باعث شد انگشتم به سطح ِ تیزی گیر کنه و دستم لت و پار شه . این تلاش دوممه که با وجود خشم و عصبانیت و غر غر به خودم که چرا از اول توی ورد تایپ نکردم نوشته شده و اصلا هم روحم رو ارضا نکرده. در کل این نوشته رو جدی نگیرید.