دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

وا مانده

همینطوری ِ همینطوری که نیست ولی می خواستم بگویم همین طوری یاد تلگین افتادم... مرتیکه ی مهندس ِ نازنین ِ دوست داشتنی...یک آپارتمان چند اتاق خوابه اجاره کرده بود و هر اتاقش را به یک نفر اجاره داده بود . هر کس یک طور بود...یک عقیده داشت...یک شکل بود...ولی با هم همزیستی مسالت آمیز داشتند...حتی سال ِ نو را با هم جشن می گرفتند . بعضی شب ها دور ِ هم جمع می شدند و در موضوعی بحث و جدل می کردند...گپ و گفت...جدل و خنده...شب بخیر و خواب در چارچوب ِ دیواری که قطعا امن و مطمئن  بود...برای همه ی مستاجرهای دانشجو و هنرمند و آنارشیست و لوندش...
 

همین طوری ِ همین طوری که نیست ولی می خواستم بگویم همین طوری دلم از این آپارتمان ها خواست..از اینها که یک صاحب خانه ی مهربان و دوست داشتنی ِ بی حاشیه دارند...از همین ها که تلگین به رویت نه لبخندهای هوس بازانه که لبخند های دل گرم کننده می زند و دستت را برادرانه می گیرد...از اینها که درش را باز کنی راهروی خانه با درهای بسته ی اتاق هایش ، مثل ِ راهروی هتل پیش چشمت گسترده می شود...غروب می روی می نشینی روی بالکنش و میگذاری باد گرم بوزد زیر پیراهن نخیت...بعد چای از سماور ِ اشتراکی می ریزی و می بری جلوی پنجره ی اتاقت رو به خیابان می خوری...آن شب ممکن است حتی از تلویزیون اشتراکی ، مسابقه یا مصاحبه ای را توامان با جدال های دوستانه ی مخالف و موافق ببینی  و شام ، سوسیس تخمِ مرغ بخوری ! 
 

ولی بقیه ی حرف هایم را هم مثل ِ بالایی هاش می خواهم همین طوری ِ همین طوری نگویم...
 

اینجا مملکتی است که دوره ی این حرف های بالایی تویش گذشته و تمام شده...اصلا دوره این حرف ها شاید هیچ وقت اینجا نبوده و نرسیده است... آخر ما که مثل ِ مارکسیست ها تووهم ِ رفیق و زندگی اشتراکی نداشتیم..هیچ وقت...ما حتی از حوالی این احساس های همخانگی ِ بی بیماری هم نگذشته بودیم و نگذشته ایم.همیشه یک لنگ توی  گمان ِگناه و یک لنگ توی برچسب های هوس و بی بندو باری گیر کرده...جماعت سرگردان و حیران...جماعت متحیر میان دنیا و آخرت..
اینجا اگر توی یک خانه با کسی زندگی اشتراکی داشته باشی در بهترین حالتش به این معناست که به او اجازه بدهی دماغش را فرو ببرد توی زندگی ِ شخصیت...فامیل و غیر فامیل هم ندارد...چرا راه ِ دور برویم؟ اصلا ربطی به آن زندگی ِ اشتراکی ِ موهوم ِ توی یک خانه ی مشترک هم ندارد . اصلا دوست و دشمن هم ندارد . خودش را که دوستت بداند هزار دلیل دارد برای دخالت کردنش و لبخندهای عاقل اندر سفیهانه اش زدن و خودش را دشمنت بداند هزار دلیل ِ دیگر برای حرف ِ مفت زدن و زیر آب زدن و گرو کشیدن...فکر کنم مشکل از شمایل ِ بی حیای فلات ِ قاره ی ما باشد .(این میان حداقلش این است که کمی ها هستند که گوشت را می خورند و استخوانت را دور نمی اندازند...جای خوشحالی دارد...نه؟ 
چه خوشحالی حقیری...و چه تلخی ِ دردناکی برای کسی که به یاد می آورد یک دوست ذره های روحت را که دوستی شده بود خورد و استخوان ِ روحت را که شده بود کمی خشم و گله ، با بی غیرتی تف کرد بیرون...آدم روحش گزیده می شود. آخ که چرا از موضوع پراکنده شدم و از درد ِ اصلیم دور؟)
 

آری...این طورهاست برادر...
زمانه زمانه ی گرگ صفتی شده و دوره هیچ وقت دوره ی ما نبوده است...
ما نسل ِ بی دوره ای هستیم که مدام باید حسرت ِ دوره ی نسل های گذشته و تصور ِ شیرین ِ دوره های آینده را برای خودمان خیال پردازی کنیم.
توهم گنده و مزخرفی است که امید داشته باشیم:
شاید یک روز ما هم صاحب دوره شدیم...
ما دهه شصتی های آواره.
ما دهه شصتی های غمگین. 

ما دهه شصتی های از این در رانده و از آن در مانده
ما دهه شصتی های غیرقابل تحمل  

ما دهه شصتی های دوست داشتنی.

ما دهه شصتی هایی که فقط دوست داریم عشق هایمان را واقعی زندگی کنیم. 

عشق هایی که توی کتاب ها و مبارزه نامه ها ، موسیقی و فیلم و همخوانی ها یافته ایم .