خیلی وقتها یک خاطرهی دور میآید دور و بر ذهنم میپلکد و مرا حسرتکِشِ گذشته میکند . دلم پر میکشد برای آن وقتها که با مادرم و خواهرم برای یک سال و نیم بیشتر توی یک خانهیکوچک یکخوابه زندگی میکردیم . پدربزرگم زیاد به ما سر میزد . آنوقتها مامان تازه طلاق گرفته بود و هنوز دوباره ازدواج نکرده بود . ما بیشتر از همیشه شکل یک خانواده بودیم و کودکیهایم پر از کودکی بود . شبها ۳ نفری روی آن تختخواب قدیمی ۲ نفره میخوابیدیم . و تا بخوابیم مدام می گفتیم و میخندیدیم . با هم بازی میکردیم . مادرم همیشه کتاب دستش بود و دست ما هم همینطور . قانون زندگیِما مادرم بود که چه قانون مهربان و منعطفی هم بود .
این فقط یک تصویر از گذشته است که خیلی وقت ها میآید در خاطرم . نه این که از ازدواج مجددش ناراحت باشم . نه . ولی آن لحظههای سهتایی خیلی خالص بود . برای منی که مادرم را بهترین مادر دنیا میدانم . برای منی که مادرم را شجاعترین زن دنیا می دانم . باید عضو خانوادهی من باشید تا بفهمید من چرا از شجاعتش می گویم .
مادرم مربوط میشود به یک خانوادهی سنتی و مذهبی تهرانی که محل زندگیمان هم اطراف بهارستان و شهداء بود . مادرم اولین زنی بود که در کل این خانوادهی گل و گشاد و سنتی طلاق گرفت . هنوز سرکوفتها و رنجها و بدبختیهایی که از مادر خودش و سایر فامیل کشید از یادم نرفته . ولی مادرم کم نیاورد . هرچند حالا در نبود پدرش سخت شکسته شده و بیپناه و من حس میکنم همانوقتها هم پشتش به پدربزگم گرم بوده ... از وقتی پدربزرگ رفته ، مادرم خودش را رها کرده ... نزدیک به ۱ سال است آرایشگاه نرفته و در همین ۱ سال است که یک بار هم تا رو به قبله خوابیدن پیش رفته است . من عشق خالص پدر و دختری را ، خودم نچشیدم (۱۳ سال بیشتر است که پدرم را ندیدهام) ولی مادرم و پدربزرگم را نمونهی خالص این عشق میبینم . من دلم میخواهد مادرم دوباره مثل آنوقتها پر از شادی شود . ولی مطمئنم دیگر اینطور نخواهد شد . بعد از پدربزرگ همیشه یک جای خالی بزرگ در قلب و زندگیاش دارد که پر نخواهد شد . من فهمیدهام قانون زندگی مادرم پدربزرگ بود و چه قانون مهربان و منعطفی هم بود
بعضی وقتها شدیدا دوست دارم کلی وقت بگذارم برای تحلیل حالات یک آدم .
مثلا یک کلیپ از یک خواننده را آنقدر گوش میدهم که میبینم عاشق فلان حالتش شدهام . مثلا اینجا عاشق این حرکت دستش که به سمت قلبش میکرد میشوم یا فلانجا عاشق آن نگاه معصومانهاش یا در آن قسمت چهقدر ظریف و قشنگ دامنش حرکت کرد یا اینجا سینههایش را چه هماهنگ با دست هایش تکان داد . میشود گفت خودم را می گذارم جای خواننده و چنان در حس فرو میروم که صدای در خانه را هم نمیشنوم .
بعضی وقتها کار بیخ پیدا میکند . به این فکر می کنم که این پسر دبیرستانیها که مثلا در آن زمان کنار بریتنی در این کلیپ رقصیدهاند الان کجا هستند ؟ آیا هیچ کدامشان هنوز هم با او ارتباط دارند ؟
حالا این بحثها کنار ...
بعضی صبحها از خواب بیدار میشوم و فکر میکنم الان که من از خواب بلند شده ام بریتنی در چه حالیست ؟ حتما دارد آماده میشود تا بخوابد . با خودم فکر میکنم او به چه فکر میکند . قبل از خواب ...
چه آرزویی دارد ؟ آیا اصلا به غریبهها فکر میکند ؟ حالت دراز کشیدنش روی تخت چه شکلی است ؟ چه دغدغههایی آزارش میدهد ؟ آیا دوست دارد یک زندگی معمولی داشت باشد ؟ چه نقشهای برای آینده کشیده ؟ مثلا هدفش این است که وقتی به سن ۵۰ سالگی رسید گرمیهایش از مایکل جکسن بیشتر باشد ؟ یا نه... می خواهد خودکشی کند و ...
بریتنی برای من همان رویای زندگی آمریکایی است . دختری که با استعداد خودش در یک کشور نرمال توانسته به همهچیز برسد . کشوری که بدترین مدارسش هم خیل عظیمی از مشاوران وجود دارند تا استعدادهای بچهها را شناسایی کنند که هرز نروند ...
بعضی وقتها یا بهتر است بگویم بیشتر وقتها حاضرم نیمی از زندگی بیحاصل پیشرویم را بدهم و با زندگی در آمریکا معاوضه کنم .
وقتی در پروفایل نوشتهام عاشق زندگی آمریکایی شوخی نیست .
خواهرم هفتهی قبل به من گفت : تحت هر شرایطی آنجا را دوست داری ؟ با این همه ناامنی؟ با این مساله کنار آمدهای که هر کسی یک اسلحه با خودش حمل میکند و... گفتم مگر چه اتفاقی میافته ؟ خوب منم اسلحه حمل می کنم !!!
میدوی سمت پنجره و بازش میکنی ...باورت نمیشود دستهایت کاسه میکنی زیر این قطرههای نور و میبینی بله ... همهچیز به وضوح یک معجزه باریدن گرفته است .
دیگر قلبم درد نمیکند . راستش قلبم از همان ساعتی که آپ و شعر پست قبل را مینوشتم درد شدیدی گرفته بود .ولی این باران تابستانی و عطر مستیبخشش شفاست .
دراز میکشم در تختم . غروب است و هوا تاریک و روشن . خانه در سکوت محض فرو رفته .
ناگهان حس خاصی مرا فرا میگیرد که نمیدانم چیست . یک چیزی مثل زوال و نابودی . یک چیزی مثل این که همین حالا دنیا تمام شده است .
و یک سری حرفهاست که در ذهن آدم هی تلنبار میشوند و تلنبار میشوند تا ...
اینقدر انباشته میشوند روی هم که به تلنگری فرو بریزند . نمیدانم کی زمان تلنگرزدن فرا برسد . حسی که مرا فرا گرفته بود برای دقایقی فلجم کرده بود . بعد کمکم به خودم آمدم . با حرکات کند دستم بدنم را حس کردم . سینه ها . دست . شکم . ساق پا ...
بعد ناگهان درونم چیزی غُلغُل کرد .
حس میکنم چیزی هست
اینجا
مثل شعر
بین من و تمام این ثانیهها...
تخت را در آغوش میکشم
برای شروع
و تو از پشت ساق پایم را میبوسی
نمنم
مثل بارانی که به شیشه میزند .