یادم میآید قدیمترها یادداشتی در مورد خودم نوشته بودم و در آن خودم را به صورتی واقعبینانه تحلیل کردهبودم . تازه وبلاگ قبل ام را تاسیس کردهبودم . می خواستم آن را پست کنم ولی هر بار چیزی مانعم میشد . بارها فایل ورد را باز کردم و آن را خواندم . ولی هر بار پشیمانتر از قبل میشدم . تصمیمم را گرفتم و آن را پست نکردم . در واقع اول از کجفهمی دیگران و قضاوتی که ندانسته در مورد شخصیت من میکردند، واهمه داشتم . به نظرم رسیده بود که یادداشتم به اندازهی کافی نتوانسته منظور مرا برساند . ولی باز هم هر از گاهی بازش می کردم و نگاهی به آن میانداختم . بعد از مدتی آنقدر قافیه به تنگ آمد که پاکش کردم . خیلی جالب بود که حتی تحمل نداشتم قضاوت خودم را در مورد خودم بخوانم .
خیلی دردناک بود . هنوز که هنوز است اثر کاری که کردم (پاک کردن آن نقد) بر روح و روانم سنگینی میکند . ما انسانها تا چه حد خودمان( فقط خودمان ، دیگران پیشکش) را برای نقد خودمان آزاد میگذاریم؟
شاید به زودی دوباره چنین چیزی را بنویسم .
یکی از محبوبترین سکانسهای سینمایی از نظر من مربوط میشود به همین فیلم پالپفیکشن... وقتی میا و وینسنت از رستوران به خانه برمیگردند .
چیزی که بین آنها به وجود آمده از دوستی فراتر است . مثل یک نوع محبت ظریف...
عشق سریعی که وینسنت را گیر انداخته است و او را درگیر تعارضاتی مثل وفاداری به دوستش والاس کرده است .
حالا از اینها گذشته هنر تارانتینو است . طوری که من دقت کردهام در همهی فیلمهایش از چنین تکنیکی استفاده میکند یک قطعه موسیقی از خواننده و هنرمندی گمنام با صحنههای مورد علاقهاش ترکیب میکند .این کار معمولا در اواسط فیلم انجام می گیرد . انتخاب موسیقی و آواز و همینطور انتقال حس توسط تصاویر و موسیقی بینظیر است .
ترانهی
Girl,you’ll be a woman soon
در ترکیب با صحنههای رقص میا و بعد استعمال مواد و همینطور واگویهها و نهیبهایی که وینسنت در جدال با خودش در دستشویی ، میزند ، یکی از زیباترین سکانسهای سینمایی است که با تمام وجود زن بودن میا و واقعیت ِ زندگی را نشان میدهد .
میا تنها میرقصد در اتاقی که کسی نظارهگر او نیست . در واقع برای عشوه ریختن و به دام انداختن کسی نمیرقصد . ولی رقص او همهی چیزهایی که باید از طبیعت یک زن طناز را بشناسیم به ما نشان میدهد . ظرافت ، زیبایی ، خیالپرداز بودن ، لطیف بودن و رویایی به نظر رسیدن ... و از همه مهمتر منتظر بودن ...
انتظار شیرین زنی که احساس میکند در زندگیاش یک مرد متفاوت دیده است .
تارانتینو در فیلم آخرش هم ، سکانس فوقالعادهای دارد که بعدا در موردش مینویسم .
در هر حال چیزی که مهم است این است که بارها و بارها این سکانس را دیدهام و از دیدنش سیر نمیشوم . حتی کلیپ آن را به صورت جداگانه پیدا کردهام و خیلیوقت ها گوش میدهم ....
Girl,you’ll be a woman soon
واقعا استثنائی است .
پ.ن: البته اینها نظرات شخصی من است و مربوط به سلیقه و علایق من میباشد . و من هر گونه تعمیمی از آن را به سلیقهی عموم تکذیب میکنم .
به نظرم کاملا حق با رامونا است .
"فقط یه چیز می تونه زنی که احساس بدبختی می کنه تسلی بده :
اینکه ببینه زن های دیگه هم به همون اندازه بدبخت هستن."
ما زنها علیرغم ظاهر صلحدوستانه و خیرخواهانهی مظلوممان ، همیشه دنبال هم درد می گردیم تا دردهایمان را فرافکنی کنیم و دستهجمعی به یک چیز مشترک لعنت و نفرین بفرستیم و غیبت و بدگوییاش را کنیم . اگر این چیز مشترک یک شوهر یا مرد باشد که چه بهتر . دمار از روزگارشان در میاوریم . اتحاد عروس و مادرشوهر میدانید یعنی چه ؟ یعنی همان روزی که مرد بختبرگشته نسبت به هر دوی آنها خطایی مرتکب شده است . آنوقت است که این اتحادمحال در سایهی وجود آن مرد خاطی ممکن میشود .
تا اینجای کار زیاد هم بد نیست . چون تمام خطرات زنانگی ِ ما متوجه یک جنس مذکر میشود . ولی امان از روزی که همدرد پیدا نکردیم . ممکن است به آدمهای بیدفاعی که هیچ مشکلی ندارند و در ته دلمان به آنها حسادت میکنیم تیر بیاندازیم .آنوقت است که میگردیم چشم میگردانیم در اطرافمان ، کسی که به ظاهر از همه خوشبختتر به نظر میرسد را سوا میکنیم و کالبد زندگیاش را میشکافیم تا چیزی پیدا کنیم و روی آن زوم کنیم و آنقدر بزرگش کنیم تا طرف احساس بدبختی کند . آن زمان است که ما ته دلمان کمی راضی میشود . چون همهی موجودات یا بهتر است بگویم زنهای روی زمین به شکلی احساس بدبختی میکنند .
اگر قرار است ما احساس خوشبختی نکنیم ، بهتر است همهی زنهای دیگر هم این احساس را درک نکنند .
این رفتار بیشتر مربوط به بیشتر زنهایی میشود که احساس خوشبختی نمیکنند . در مورد خودم میتوانم با اطمینان بگویم که کمتر چنین خصلتی دارم . چون خصلت دیگری دارم و آن هم خیالپردازی است . من وقتی احساس خوشبختی نکنم دلیل نمیشود آرزوی بدبختی همهی همجنسهایم را کنم . نه . من فقط می نشینم زندگی موفقترینهایشان را می خوانم و در خیالاتم از آنها هم موفقتر میشوم .
خصلت خوب خیالپردازی همین است . برای خیالات هیچ حد و مرز و انتهایی نیست . در عین حال همهی آنها پتانسیل واقعی شدن را دارند .مگر اینکه مربوط به اتفاقاتی در گذشتهی ما باشد . مثلا من نمی توانم خیال کنم کاش در فلان کشور به دنیا میآمدم . نه . چون امری است که حادث شده است . ولی تا دلت بخواهد می توانم خیال کنم به فلان کشور مهاجرت خواهم کرد . بعد فلان کار را خواهم کرد و الی آخر . این خیال پتانسیل بالایی برای عملی شدن دارد . فقط مقداری زیادی خصلت شجاعت و ریسکپذیری میخواهد که در قسمت بعدی توضیح میدهم .
یک مسالهی دیگر هم که رامونا نوشته بود همین جمله است :
"پس کی جوابای ارشد می یاد و من از این برزخ خلاص می شم ؟ درسته که بعدش یه برزخ دیگه انتظارمو می کشه اما همه می دونن که یه برزخ جدید ، بهتر از برزخ قبلیه ..."
همین مسالهی تمام شدن یک برزخ و شروع شدن دیگری... بسیار به آن فکر کردهام . همیشه از این که بعد از طلاق چه اتفاقاتی انتظارم را می کشد ، هراس دارم . همین هراس مرا در یک برزخ تصمیمگیری قرار می دهد . با خودم فکر میکنم و مدام در حال ترازوکردن اتفاقات ممکن اگر طلاق بگیرم و اتفاقات ممکن اگر طلاق نگیرم ، هستم . این میشود که سالهاست فقط دارم فکر می کنم و هیچ کاری هم انجام نمیدهم و بدترین ظلم را در حق خودم میکنم . کاش شجاعت تزریق کردنی بود تا من این خصلت را به رگ تجویز میکردم و بیهراس میزدم به دل سرنوشت و از این قفس فرار میکردم و میگفتم : گور بابای حرف مردم و گور بابای زندگی دیگران .
ولی متاسفانه هنوز دانشمندان موفق به کشف واکسن شجاعت نشدهاند . امیدوارم بتوانم آن را به طور اکتسابی به دست بیاورم .
پ.ن: راستش من خیلی این رامونا را دوست دارم . چون او هم یکجورهایی بیپرده و بیرودروایسی یا حتی بیملاحظهیدیگران ، حرف دلش را میزند . این خصلت برای من پسندیده و دوستداشتنی است . کاشکی میتوانستم کمی یاد بگیرم .
چیزهای زیادی است که باید یاد بگیرم .
با دو گروه آدم مواجهم :
۱- آدمهایی که میتوانم با آنها بی پرده و صادق باشم .
۲- آدمهایی که در برخورد با آنها نمیتوانم خود واقعیام را نشان دهم و به حرفهایی که در همصحبتی با آنها میزنم ، در مجموع هیچ اعتقادی ندارم .
بدبختانه با گروه دوم بیشتر دم خورم . فکر میکنم در جامعهای زندگی میکنیم که اطرافمان را پر کردهاند ادمهای گروه دوم .
آدمهایی که شاید هم آنها و هم ما راحتتر باشیم در برخورد با یکدیگر به هم دروغ بگوییم تا این سایهی آرامش خیالی که بر روابطمان حاکم است زیر نور آفتاب راستگویی و صداقت بر باد نرود .
این همان سانسوری است که تربیت حاکم بر جامعهی ما به آن دامن میزند .
هیچ گاه نمیتوانیم تصور کنیم اطرافمان چه تعداد بیمار روحی و روانی بدون هیچگونه علامتی با مهر سلامتی که جامعه به آنها زده در رفت و آمدند ولی در واقع به دوش برندهی تمام عقدههای فروخوردهای هستند که روحشان هم از آنها خبر ندارد .
خود من یکی از آنها هستم . با یک تفاوت که سعی میکنم در برخورد با خودم صداقت بیشتری به خرج بدهم و دلم را خوش نکنم به نقاب احمقانهای که به صورت زدهام .
من آدمکی پشت نقاب دارم که بیشک شرع و جامعه جامعه ، سختترین مجازات ها را برای روح و جسمش در نظر خواهد گرفت .
کاش میشد از اینجا رفت
به جایی که آسمان آبیتر است
هر چند در گوشمان پر کردهاند
همه جا آسمان همین رنگ است .