دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

زوال

دراز می‌کشم در تختم . غروب است و هوا تاریک و روشن . خانه در سکوت محض فرو رفته .

ناگهان حس خاصی مرا فرا می‌گیرد که نمی‌دانم چیست . یک چیزی مثل زوال و نابودی . یک چیزی مثل این که همین حالا دنیا تمام شده است .

و یک سری حرف‌هاست که در ذهن آدم هی تلنبار می‌شوند و تلنبار می‌شوند تا ...

این‌قدر انباشته می‌شوند روی هم که به تلنگری فرو بریزند . نمی‌دانم کی زمان تلنگر‌زدن فرا برسد . حسی که مرا فرا گرفته بود برای دقایقی فلجم کرده بود . بعد کم‌کم به خودم آمدم . با حرکات کند دستم بدنم را حس کردم . سینه ها . دست . شکم . ساق پا ...

بعد ناگهان درونم چیزی غُل‌غُل کرد .

حس می‌کنم چیزی هست

اینجا

مثل شعر

بین من و تمام این ثانیه‌ها...

تخت را در آغوش می‌کشم

برای شروع

و تو از پشت ساق پایم را می‌بوسی

نم‌نم

مثل بارانی که به شیشه می‌زند .