دراز میکشم در تختم . غروب است و هوا تاریک و روشن . خانه در سکوت محض فرو رفته .
ناگهان حس خاصی مرا فرا میگیرد که نمیدانم چیست . یک چیزی مثل زوال و نابودی . یک چیزی مثل این که همین حالا دنیا تمام شده است .
و یک سری حرفهاست که در ذهن آدم هی تلنبار میشوند و تلنبار میشوند تا ...
اینقدر انباشته میشوند روی هم که به تلنگری فرو بریزند . نمیدانم کی زمان تلنگرزدن فرا برسد . حسی که مرا فرا گرفته بود برای دقایقی فلجم کرده بود . بعد کمکم به خودم آمدم . با حرکات کند دستم بدنم را حس کردم . سینه ها . دست . شکم . ساق پا ...
بعد ناگهان درونم چیزی غُلغُل کرد .
حس میکنم چیزی هست
اینجا
مثل شعر
بین من و تمام این ثانیهها...
تخت را در آغوش میکشم
برای شروع
و تو از پشت ساق پایم را میبوسی
نمنم
مثل بارانی که به شیشه میزند .