دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دور هم نشسته بودیم و چای می‌خوردیم .

خیلی احمقانه است که آدم ناگهان از نگاه‌های خاص ِ یک نفر بند را آب بدهد و بعد بیاید چرت و پرت در وبلاگش بنویسد . آن هم آدمی که شاید ۱۵ سالی از تو بزرگ‌تر باشد . شاید هم کمتر . آدمی که یک عینک به چشم دارد و موی سیاه‌سپید و پوست تیره و نگاهِ نافذ . این را اضافه کن به صدای خوبی که عزیزم‌هایش رو طور خاصی ادا می‌کند . همین چیزهای ساده به اضافه‌ی یک انرژی عجیبی که مطمئنا از افکار مسموم هر دوی ما بینمان جاری بوده‌است . بعد می‌گویند بچه‌ها به تبی عاشق می‌شوند و به عرق کردنی فارغ ... خوب راست گفته‌اند دیگه ... من که هنوز بچه‌ام . این را مادرم همیشه می‌گوید : بچّه‌ی‌گنده .

به هر حال چیزی که از آن دندان‌پزشک این‌جا نوشتم در حد عشق نبود و لذت بود و بسیار هم ارزشمند . چون من به غایت سردم و هیچ‌وقت به این سادگی نمی‌روم در اندیشه‌ی لذت‌هایی ازین دست . چون اولین باری بود که با دیدن یک نفر احساس می‌کردم نیاز به سکس دارم . چنین چیزی تا به حال برایم پیش نیامده بود . این می‌شود نقطه‌ی ممتاز ساعت ۱۲ . هر چند به نظر بعضی‌ها وقیحانه به نظر برسد . برای من هیچ اهمیتی ندارد . همه‌تان جمیعا :

Go to hell

ساعت ۱۲

وقتیست که آدم از افکار پنهانی نسبت به دندان‌پزشکش لذت می‌برد .

پوست‌گیر یا توهم نیمه‌شبی

خدا پدر و مادر بعضی از این مخترعین و کاشفین را بیامرزد . مثلا مخترع پوست‌گیر ... فکرش را بکن مجبور باشی ۲کیلو و نیم هویج و دو کیلو کدو را برای مهمانی فردا‌شبت دست‌تنها پوست بگیری ... آن‌وقت ابزاری مثل کارد و چاقو نقشی مثل هویج را ایفاء می‌کند . ولی به لطف این پوست‌گیر می‌توانی ظرف ۱۰ ثانیه یک هویج یا کدو را لخت کنی...

من واقعا به ابناء بشر افتخار می کنم که چنین معضلات به ظاهر کوچک و بی اهمیتی را حل کرده اند . بماند که چه‌قدر از اختراع وسیله‌ای مثل غذا‌ساز چند‌کاره خوشحالم .

پ.ن: نمیدانم اسم درست این ابزار پوست‌گیر است یا چیز دیگر.

رویای روستایی

همیشه این آرزویم بوده که در یک دهکده‌ی قدیمی اروپایی زندگی کنم . یک دهکده‌ی قدیمی که شیروانی خانه‌هایش سفال قرمز داشته باشد و هر یک‌شنبه صدای ناقوس کلیسا مرا دعوت کند به بیداری . نور آفتاب از پشت شیشه روی صورتم بازی کند و مرا بکشاند دم پنجره ...از پشت پرده‌های توری اتاق که بیرون را نگاه کنم سنگ‌فرش‌های خیس‌ِ کفِ دهکده را ببینم و دیوارهای خیس خانه‌های دیگر... ذوق کنم ... پنجره را باز کنم و تا کمر خم شوم بیرون و نفس بکشم... عمیق و طولانی...از سفال‌ها قطره‌های آب بچکد روی صورتم و لذت قشنگی بدود زیر پوستم ... صورتم را فرو کنم روی شمعدانی‌های جلوی پنجره ام و عطر خیسشان را بکشم درون بدنم . می‌لرزم از سرمای لذت‌بخش هوا و بازوهای لختم را بغل می‌کنم . برمی‌گردم داخل و از در اتاق که بیرون می‌روم یک راه‌پله‌ی گرد ِ چوبی منتظرم است .

پله‌پله به سبکبالی و نجابت یک دختر روستایی از پله‌ها می‌روم پایین و در آشپزخانه‌ی کوچک و تمیز که بوی چوب ِ کاج می‌دهد برای خودم شیر گرم می‌کنم . می‌نشینم روی یکی از صندلی های لهستانی . کامل تکیه می دهم و شیرِ گرم را کم کم می نوشم و یک لذت آرام‌بخشی می‌دود درون بدنم .جرعه‌جرعه . آه . ایده‌ی یک داستان جدید و بکر آمده درون فکرم و من جانی دوباره می‌گیرم . می‌دوم درون اتاق نشیمن شلوغ و روستایی خودم و می‌نشینم پشت میز تحریرم که بوی چوب تازه می دهد و می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم و همیشه آخرش آرام می‌گیرم