دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

رویای روستایی

همیشه این آرزویم بوده که در یک دهکده‌ی قدیمی اروپایی زندگی کنم . یک دهکده‌ی قدیمی که شیروانی خانه‌هایش سفال قرمز داشته باشد و هر یک‌شنبه صدای ناقوس کلیسا مرا دعوت کند به بیداری . نور آفتاب از پشت شیشه روی صورتم بازی کند و مرا بکشاند دم پنجره ...از پشت پرده‌های توری اتاق که بیرون را نگاه کنم سنگ‌فرش‌های خیس‌ِ کفِ دهکده را ببینم و دیوارهای خیس خانه‌های دیگر... ذوق کنم ... پنجره را باز کنم و تا کمر خم شوم بیرون و نفس بکشم... عمیق و طولانی...از سفال‌ها قطره‌های آب بچکد روی صورتم و لذت قشنگی بدود زیر پوستم ... صورتم را فرو کنم روی شمعدانی‌های جلوی پنجره ام و عطر خیسشان را بکشم درون بدنم . می‌لرزم از سرمای لذت‌بخش هوا و بازوهای لختم را بغل می‌کنم . برمی‌گردم داخل و از در اتاق که بیرون می‌روم یک راه‌پله‌ی گرد ِ چوبی منتظرم است .

پله‌پله به سبکبالی و نجابت یک دختر روستایی از پله‌ها می‌روم پایین و در آشپزخانه‌ی کوچک و تمیز که بوی چوب ِ کاج می‌دهد برای خودم شیر گرم می‌کنم . می‌نشینم روی یکی از صندلی های لهستانی . کامل تکیه می دهم و شیرِ گرم را کم کم می نوشم و یک لذت آرام‌بخشی می‌دود درون بدنم .جرعه‌جرعه . آه . ایده‌ی یک داستان جدید و بکر آمده درون فکرم و من جانی دوباره می‌گیرم . می‌دوم درون اتاق نشیمن شلوغ و روستایی خودم و می‌نشینم پشت میز تحریرم که بوی چوب تازه می دهد و می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم و همیشه آخرش آرام می‌گیرم