خیلی احمقانه است که آدم ناگهان از نگاههای خاص ِ یک نفر بند را آب بدهد و بعد بیاید چرت و پرت در وبلاگش بنویسد . آن هم آدمی که شاید ۱۵ سالی از تو بزرگتر باشد . شاید هم کمتر . آدمی که یک عینک به چشم دارد و موی سیاهسپید و پوست تیره و نگاهِ نافذ . این را اضافه کن به صدای خوبی که عزیزمهایش رو طور خاصی ادا میکند . همین چیزهای ساده به اضافهی یک انرژی عجیبی که مطمئنا از افکار مسموم هر دوی ما بینمان جاری بودهاست . بعد میگویند بچهها به تبی عاشق میشوند و به عرق کردنی فارغ ... خوب راست گفتهاند دیگه ... من که هنوز بچهام . این را مادرم همیشه میگوید : بچّهیگنده .
به هر حال چیزی که از آن دندانپزشک اینجا نوشتم در حد عشق نبود و لذت بود و بسیار هم ارزشمند . چون من به غایت سردم و هیچوقت به این سادگی نمیروم در اندیشهی لذتهایی ازین دست . چون اولین باری بود که با دیدن یک نفر احساس میکردم نیاز به سکس دارم . چنین چیزی تا به حال برایم پیش نیامده بود . این میشود نقطهی ممتاز ساعت ۱۲ . هر چند به نظر بعضیها وقیحانه به نظر برسد . برای من هیچ اهمیتی ندارد . همهتان جمیعا :
Go to hell