دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

بم.نوئل

یک شبیه همچین شبی بود که زلزله ی بم آمد .(یک روز دیر و زودش زیاد فرق نمی کند) من خیلی وقت ها یاد ِ آن زلزله می افتم . چون اتفاقی بود که تصاویر تلخش ، تلخ ترین هایی بودند که تا آن وقت به چشم دیده بودم .

حالاها هم که یاد آن اتفاق می افتم ابعاد دیگر و بیشتر احساسیش پیش چشمم می آید .

مثلا با خودم فکر می کنم از بین آن چند ده هزار نفری که آن شب زیر خروارها خاک مدفون شدند ، کسی بود که شب قبل خواب در آغوش هم نفسش بگوید:

هیچ آرزوی دیگری در این دنیا ندارم ، اگر امشب در آغوش تو بمیرم . 

فکر کن چه قدر زود به آرزویش رسیده و دردناک تر از آن  هم کسی است که هم نفسش در آغوشش جان داده و او در این ایستگاه متوقف شده . وای که چه دردی کشیده...  

فکر کنم اگر از تصورات دردناک دیگرش بگذرم بهتر باشد. بقیه برای سال بعد . فقط در همین حد بگویم که‌:

خوش به حال آنهایی که با هم و در هوای هم می روند...  

دو این که توی این شب ها که بیشتر ِ نیمی از کره ی زمین غرق شادمانی است ، یک فکر دیگر که ذهنم را مشغول می کند این است که چه می شد ما هم نوئل داشتیم .

من همیشه آن وقت ها (که 7،8 سال داشتم) از مادرم که قبل از خواب می آمد پتویم را بیاندازد رویم ، می پرسیدم:

- اگر بزرگ بشوم ما هم کریسمس خواهیم داشت؟

مامانم می گفت نه.چنین اتفاقی نخواهد افتاد .کریسمس برای خارجی هاست و ما عید نوروز داریم.

- مطمئنی؟ شاید بشود ها...یک خورده فکر کن... مامان تو رو خدا...

توی عوالم کودکی دوست داشتم مادر مرا امیدوار کند . انگار اگر کوتاه می آمد و حرفم را تایید می کرد ، می توانستم راحت تر بخوابم . ولی مادرم  همیشه سری به علامت نه تکان می داد و می رفت .

بعد من حین این که سرم را می کردم زیر پتو و به سمتی فرضی خیره می شدم با حالتی خشمگین و متهاجم با خودم می گفتم:

-ولش کن . مامان نمی فهمد . من می دانم که اگر بزرگ بشوم ، بلاخره یک روزی می رسد که ما هم کریسمس خواهیم داشت. مگر می شود بعضی ها داشته باشند و ما نداشته باشیم . هر وقت بزرگ شدم و پولدار شدم ، ما هم بابانوئل و کادو خواهیم داشت .

آن وقت ها خیال می کردم عید نوئل چیزی است که مخصوص پولدار هاست و ما چون پول دار نیستیم از نعمتش محرومیم .

از همان وقت ها مستعد بودم واسه این چیزها...   

*نوئل هم آمده...من اینجام . کاش بابا نوئل می آمد و مرا از اینجا می کند با خودش می برد گردش...با آن سورتمه ی نقره ایش که گوزن های شمالی با شکوه آن را می کشند .بعد هم مرا در ایستگاه پاییز پیاده می کرد و می انداخت در خانه اش...مثل آدم فضایی ها در خانه اش فرود می آمدم و با گونه های سرخ شده از سوز سرما و شادی ،خودم را می انداختم در آغوش گرم و خواستنیش و  همینطوری خوب و خوش ، همه به آرزوهایشان می رسیدند و خوشبخت می شدند.

نیم.روز/شب

بعضی وقت ها دوست دارم درست وسط یک اتاق پر نور و آفتابی ، وسط یک محله ی شلوغ نشسته باشم . از آن محله ها که صدای رفت و امد ماشین ها پشت پنحره ها شنیده می شود . صدای رفت و امد مردم در کوچه می آید . صدای دویدن بچه ها دنبال هم . صدای گنجشک هایی که روی درخت های پر شاخ و برگ حاشیه اش لانه ساخته اند . صدای رادیو بیاید . با امواج آشفته و نامرتب . دوست دارم همه ی این صداها محو باشد و من درست وسط اتاق روی یک صندلی چوبی نشسته باشم . یک صفحه موسیقی بدون ترانه ، از آنها که عرب ها در نواختنش مهارت دارند در حال پخش باشد . بعد من همین طوری مبهوت مانده باشم و کتابم نیمه باز روی پایم باز مانده باشد . در حال خواندن و... ای وای... همین الان به ذهنم خطور کرد که احتمالا من بیمارم . یک بیماری عجیب و ناشناخته.... شاید بهتی که در ان فرو رفته ام هم ناشی از همین بیماری باشد . با تردید از بهتی که در آن فرو رفته ام در می آیم . بلند می شوم و آرام خودم را به میز می رسانم . یک لیوان چای می ریزم و خودم را می کشانم کنار پنجره . به زن ها و بچه ها نگاه می کنم . به مردها و سالمندان . به ماشین ها و به گلدان ها و رخت های اویزان روی بندها ... به شیشه های تمیز . به شیشه های خاک گرفته و آلوده . به دود کش های بدون دود و به دودکش هایی که معلوم است اتشی در مسیرشان خوابیده .

تکیه می دهم به پنجره و میانش را کمی باز می کنم و می گذارم سرمای خشک زمستان در آن روز آفتابی دور بریزد داخل و مرا بلرزاند .

تازه فهمیده ام . اینجا اتاق یک مسافرخانه ی درب و داغان و قدیمی است با بالکنی که موزاییک های خاکستری و یک گلدان پلاسیده دارد . فکر می کنم من  منتظرم . منتظرم بیاید و ژاکتم را تنم کند و زیر بازوهایم را بگیرد و من را آرام ، آرام ببرد به یک بیسترو . می خواهم رقص تماشا کنم . شاید قدم هایش به هوایم آهسته بشود .

اینجاست که دلم به حال خودم می سوزد.   

*یک بار خواب دیدم به بیماری لاعلاجی دچار شده بودم . پیشرفته ترین مراحلش ناگهان در من نمود پیدا کرده بود و در خواب به من گفتند فقط ۲ ماه زنده خواهم بود .۲ ماه ؟ و من در خواب دچار حال بدی بودم . حالی خیلی بد . دو ماه خیلی کم بود برای خیلی چیزها، برای خیلی کارها... 

**همینطوری هم یاد کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد ِ پائولو کوئیلو افتادم . به نظر من تنها کتاب قابل اعتنای پائولو کوئیلو همین اثر است . کتابی که مثل واقعیت است . شاید بد نباشد هر کسی یک بار این کتاب را بخواند و بعد از ان به هر روز زندگی ِ اضافه ، مثل یک معجزه ی طلایی نگاه کند .

با هم ، اوج

بعضی حس ها در بعضی لحظه ها ، مثل نشستن ترک ِموتور ِ پرشی است.
من تا به حال سوار موتور پرشی نشده  ام. ولی می دانم در آن سرعت بالا و پریدن های هنرمندانه و خطرناک و دلهره آور ، فقط باید دست هایت را حلقه کنی دور شکم کسی که به او اعتماد داری و  سرت را بگذاری روی شانه اش تا به او نزدیک تر شوی و بگذاری او هر کجا که می خواهد تو را ببرد .
آن طور وقتی ، فقط باید تحسینش کنی
لذتش را ببری
و بگذاری باد با موهایتان بازی و تو نیز با او همراهی کنی  ،

تا هر دو به اوج برسید...
اگر می شد همیشه به زندگی اینطور نگاه کرد ،  

شاید تمام ِفرایندش ، مثل یک عشقبازی طولانی به نظر می رسید .