دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

نیم.روز/شب

بعضی وقت ها دوست دارم درست وسط یک اتاق پر نور و آفتابی ، وسط یک محله ی شلوغ نشسته باشم . از آن محله ها که صدای رفت و امد ماشین ها پشت پنحره ها شنیده می شود . صدای رفت و امد مردم در کوچه می آید . صدای دویدن بچه ها دنبال هم . صدای گنجشک هایی که روی درخت های پر شاخ و برگ حاشیه اش لانه ساخته اند . صدای رادیو بیاید . با امواج آشفته و نامرتب . دوست دارم همه ی این صداها محو باشد و من درست وسط اتاق روی یک صندلی چوبی نشسته باشم . یک صفحه موسیقی بدون ترانه ، از آنها که عرب ها در نواختنش مهارت دارند در حال پخش باشد . بعد من همین طوری مبهوت مانده باشم و کتابم نیمه باز روی پایم باز مانده باشد . در حال خواندن و... ای وای... همین الان به ذهنم خطور کرد که احتمالا من بیمارم . یک بیماری عجیب و ناشناخته.... شاید بهتی که در ان فرو رفته ام هم ناشی از همین بیماری باشد . با تردید از بهتی که در آن فرو رفته ام در می آیم . بلند می شوم و آرام خودم را به میز می رسانم . یک لیوان چای می ریزم و خودم را می کشانم کنار پنجره . به زن ها و بچه ها نگاه می کنم . به مردها و سالمندان . به ماشین ها و به گلدان ها و رخت های اویزان روی بندها ... به شیشه های تمیز . به شیشه های خاک گرفته و آلوده . به دود کش های بدون دود و به دودکش هایی که معلوم است اتشی در مسیرشان خوابیده .

تکیه می دهم به پنجره و میانش را کمی باز می کنم و می گذارم سرمای خشک زمستان در آن روز آفتابی دور بریزد داخل و مرا بلرزاند .

تازه فهمیده ام . اینجا اتاق یک مسافرخانه ی درب و داغان و قدیمی است با بالکنی که موزاییک های خاکستری و یک گلدان پلاسیده دارد . فکر می کنم من  منتظرم . منتظرم بیاید و ژاکتم را تنم کند و زیر بازوهایم را بگیرد و من را آرام ، آرام ببرد به یک بیسترو . می خواهم رقص تماشا کنم . شاید قدم هایش به هوایم آهسته بشود .

اینجاست که دلم به حال خودم می سوزد.   

*یک بار خواب دیدم به بیماری لاعلاجی دچار شده بودم . پیشرفته ترین مراحلش ناگهان در من نمود پیدا کرده بود و در خواب به من گفتند فقط ۲ ماه زنده خواهم بود .۲ ماه ؟ و من در خواب دچار حال بدی بودم . حالی خیلی بد . دو ماه خیلی کم بود برای خیلی چیزها، برای خیلی کارها... 

**همینطوری هم یاد کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد ِ پائولو کوئیلو افتادم . به نظر من تنها کتاب قابل اعتنای پائولو کوئیلو همین اثر است . کتابی که مثل واقعیت است . شاید بد نباشد هر کسی یک بار این کتاب را بخواند و بعد از ان به هر روز زندگی ِ اضافه ، مثل یک معجزه ی طلایی نگاه کند .