دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

Bohemia Rhapsody

یعنی واقعا نمی تونستن یک بازیگر ِ قد بلندتر برای نقش فردی مرکوری پیدا کنند؟

هیچ چیزش شبیه مرکوری نبود. نه چشماش ، نه قدش ، نه قامتش...

و البته رمی ملک خیلی خوب تونسته بود ادا و اطوار مرکوری رو در بیاره ، ولی این خوبی باعث نمیشد که بی تناسب بودن خودش توی ذوق نزنه..

 در ضمن به نظرم از هرنقطه نظر (چه بررسی گروه کویین و  چه بررسی زندگی خود فردی مرکوری)فیلم خیلی شتاب زده ای بود و از معمولی هم ، سطحش پایین تر بود. یعنی با این وضعیت ،  نساختنش خیلی بهتر از ساختنش بود.

یکی نیست بگه مجبور بودین؟ بچه تون روی گاز بود؟ شما که این همه سال نساخته بودین ، الان هم نمی ساختین تا هم فیلم نامه و کارگردان ِ بهتری دستتونو بگیره و هم بازیگر  بهتری بتونین برای این نقش پیدا کنین.

البته از حق نگذریم بقیه ی اعضای گروه کویین ، انگار خودشون بودن

قند ِ شیرین ِ من

پسرک برگشته به من میگه :

"مامان تو یک گل ِ قشنگ ، من خار "

یعنی قلبم از جا کنده شد...آخه تو چرا باید خار باشی گل ِ قشنگم...تو با معصومیت ِ بی نهایتت..

آخ خدایا...سپاسگزارم ازت.

The big bang theory

قبلا فکر می کردم ، این خارجی ها هستند که خوب فیلم و سریال می سازند و اشک آدم را در می آورند ، ولی خوب امشب بعد از این که قسمت آخر بیگ بنگ تئوری را دیدم و زار زار گریه کردم ، و یا حتی وقتی قسمت آخر فصل دوم یانگ شلدون رو دیدم و در آ ن اشاره به قسمت آخر بیگ بنگ تئوری شد و کودکی ِ تمام دوست های شلدون را با تصاویری کوتاه  نشان داد و من باز زار زار گریه کردم ، فهمیدم علاوه بر خوب بودن خارجی ها ، مشکل از گیرنده نیز  هست.


گیرنده که من هستم و هشت ، نه سال از جوانیم را با این ها گذراندم ، نمی توانم بپذیرم که به این سادگی تمام بشوند . انگار که خودم تمام شده ام.

روزی که من با این سریال آشنا شد 26 ساله بود و امروز 34 ساله بود...دیگر واقعا تحمل ِ بعضی یاد آوری ها از حد توان  ِ  من بیشتر شده  است...

یادم نمی آید برای تمام شدن آشنایی با مادر یا دکستر و برکینگ بد یا سریال های دیگر گریه کرده باشم. پس اینطور که به نظر می آید  ، برای تمام شدن این دوره از جوانی ِ خودم  اینطور گریه می کنم.

دلم می خواهد تا شب گریه کنم.

حیف که نمی توانم.

ولی به شدت دلتنگ و مغموم هستم.


پ.ن: فکر نمی کنم کسانی که مثلا یک سریال را  شروع می کنند به پشت هم دیدن و ظرف چند هفته یا  ماه ، کل قسمت های یک سریال را می بینند و تمامش می کنند ، دچار چنین احساساتی بشوند. این احساسات با ریز ریز وابسته شدن انسان ها به پدیده یا  یک برنامه ی خاص اتفاق می افتد.مثلا وقتی آخرین کتاب هری پاتر را هم بعد از چندین سال که  از دوران دبیرستان  و شروع ِ  دلبستگی ِ به آن می خواندم ، دچار چنین احساساتی شده بودم. خوب یادم می آید صفحات کتاب را کم کم می خواندم تا دیرتر به پایان برسد و بعد از تمام شدن کتاب ِ آخر ، انگار که برای پایان نوجوانیم  در سن ِ  بیست و چند سالگی ، سوگواری  کردم و همینطور مثل ِ امروز مغموم شدم و گریه کردم.

مثل ِ این که امسال ، سال قطع ِ تداوم ِ خاطرات جوانی و نوجوانیست. از شب عید و قطع ِ برنامه ی نود شروع شد. 


کلا دلبستگی و وابستگی و بعد پایان وابستگی و خاطرات ِ آن خیلی دردناک است.

و خداوند شبان ِ من است ، محتاج هیچ چیز نخواهم بود .

و چون در وادی ِ سایه ی مرگ نیز راه روم ، از بدی نخواهم ترسید ،

زیرا تو با من هستی.


                         "از مزامیر داوود"