بعضی خاطره ها صدای خوبی دارند . آن چنان که بعضی خاطره ها عطری خوب یا چندان که بعضی خاطره ها هرمی دل انگیز...
برای من خاطره ی شبی زمستانی که سال ها از وقوعش گذشته و با صدای چرخ خیاطی و نور ِ سفید مهتابی و درد ِ مشق های رونویسی از کلاس سوم عجین شده ، همان قدر زنده و شفاف است که خاطره ی روزِ پاییزی دیگری با عطر ِ شیرمال داغی که از نانوایی زیر خانه مان خریده بودم و خامه ی تک نفره و سه عدد بستنی لیوانی وانیلی با آن قاشق های شکل پارویش ، که شده بود عادت عصرانه ی هر روز ِ سه نفره ی ما ، مادرانه و فرزندانه ، با آن اعتیاد شیرین به شیرینی جات که یادگاری عادت های شیرین مادریست.
صدای بازیگوشی ِ کودکی دو ساله و صدای عجیب چرخ خیاطی ژانومه...صدای مادری که طفلک ِ بازیگوش را از سر ِ مشق ِ کودکی دیگر فرا می خواند و به او قرقره ای رنگی می دهد...
آن چرخ ِ جادویی با حرکت ِ دست های مادرم می چرخید و دل انگیز ترین صدای جهان را می داد و مادرم خود سرچشمه ی حیات و سازش زیباترین صدای دنیا بود و نگاه...
این روحانی ترین صدای دنیا ، چه درصوت قران و گفتگویی جدی بود ، چه در لالایی کودکانه وقت خواب و چه در خواندن کتاب "حسنی نگو، بلا بگو" یا "دزده و مرغ فلفلی" وقت ِ خواب ِ عصرگاهی ، چه وقت پاسخگویی به سوال استاد یا معاشرت با اقوام و دوستان و چه وقت نصیحت و حتی گلایه...
مادرم ،جوان ترین صدای دنیا را داشت و من حقیرترین قلم ِ دنیا که رفتنش را هنوز نتوانسته ام ، مرثیه ای آن گونه که شاید و آن چنان که بایست ، برایش بسرایم...
دلتنگ که می شوم ترانه ی "ببار ای برف " حبیب را می گذارم و های های اشک می ریزم...
خدایشان رحمت کناد.
باورم نمیشه بعد از اینهمه مدت طولانی دوباره میبینم نوشتی
فقط باورم نمیشه...
و بسیار خوشحالم بسیااار