دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

مباد آرزوهای کوچکم، رود از یاد...!

از پشت ِ آن پنجره همیشه کوه ها معلوم  بود . شهر را شکل کاسه ای می دید که از سرش بخار و دود بلند می شود . مثل یک ظرف غذای داغ . حس ِ خوبی از تکیه دادن بر آن پنجره به او دست می داد . دست می انداخت زیر بازوی راستش و سیگاری دود می کرد و به دوردست خیره میشد و پروراندن آرزوهای دور و دراز در سر ، کار ِ همیشگیش بود . آرزوهایش آن قدر دور بودند که هیچ حواسش نبود ، گذاشتن چند گلدان شب بو و شمعدانی ، روی هرّه های پنجره ، می تواند تحقق ِ کوچک ترین آرزوهای کودکیش باشد .