دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

امیدهای تبعیدی

عکس او را میان ِ میله های سقفی ِ تختش جاساز کرده بود . جایی که هیچ کس نمی دید . جز خودش . فقط خودش و خودش و حتی خدا هم . هر شب توی نیمه تاریکی این قدر زل می زد به محیط روشن ِ میان میله ها که لابه لای سوزش ِ اشک ها خودش را فراموش می کرد و به خواب می رفت .  

می دانست این کاری نیست که اکثر ِ دخترها انجام دهند . ولی می دانست مردهای زیادی این کار را می کنند .  

بیشتر ِ زندانی هایی که محکومیتشان را می گذرانند ، هر شب در بهت ِ چشم های درخشان ِ بالای تختشان به خواب می روند .  

یا سربازها....سربازهای دور از خانه...خیلی هایشان در طول ِ آن ماه های کش دار و طولانی و طاقت فرسا ، همیشه عکس زنی را آن بالا سنجاق شده دارند و در سر خیال دور ٍ شیرینش را می پرورانند . و تبعیدی ها...
تبعیدیها هم خیلی هایشان... آن قدر خیره می شوند که یادشان نرود جایی هست که فرای همه ی این دست بستگی ها و دیوارها ، یکی منتظرشان است...