کینگز کراس(بین مرگ و زندگی)
- من باید برگردم..نه؟
- این به خودت بستگی داره .
- حق انتخاب دارم ؟
- آره . مگه خودت نگفتی ایستگاه کینگزکراسیم ؟ فکر کنم اگر خودت خیلی تمایل داشته باشی می تونی سوار یک قطار بشی...
- تا اون منو کجا ببره ؟
- به جلو...
- یک سوال پرفسور...این واقعیته؟ یا همه ی اینها توی ذهنم اتفاق افتاده ؟
- معلومه که توی ذهنت اتفاق می افته هری...ولی کی گفته که در این صورت واقعی نیست ؟
*دیالوگ از هری پاتر و یادگاران مرگ.
کلئوپاترا در تبعید
تنم خسته است...روحم پیر .
کاش بادبان ها را کسی می کشید .
این کشتی سال هاست به انتظار ناخدا پهلو گرفته و ناخدا هیچ وقت نمی آید .
بعضی وقت ها فکر می کنم
باید از این عرشه شکسته پرید...
به همین مرداب ساکنی که بوی گنداب می دهد.
باید پرید
باید رد شد
و فهمیدن را گریست.
نفهمیدن چاره دردهای ما نخواهد شد .
ولی مرگ ، مرهم ِ خوب ِ همه ی فهمیدن هاست .
*امشب