دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

کریزی مایند

دیروز خانه‌ی مامانم بودم . ناگهان پرید در اتاق و گفت که افتخاری فرموده که جارو کردن خاک پیاده‌روهای تهران را به زندگی عالی در آن ور آب ترجیح می‌دهد . من هم به مامانم گفتم اتفاقا من جارو کردن خیابان‌های مسکو یا پاریس را به زندگی کردن در این فا.کینگ‌پــِ لــِ یس ترجیح می‌دهم (البته چیزی که از دهان من شنیده شد کلمه‌ی این خراب‌شده بود نه آن کلمه‌ی نقطه‌داری که تایپ کردم) . مادرم هم گفت خاک بر سرت و کلّه‌ای به تاسف تکان داد . بعد که از اتاق رفت بیرون به خواهرم گفتم : فکرش رو کن . تو یک دانشمند فیزیک‌هسته‌ای می‌شی و به دوستات می‌گی خواهرم توی مسکو رفتگره ... و قاه‌قاه‌قاه خندیدم .

قضیه از این قراره که مدتی قبل هم برای خواهرم تعریف کرده‌بودم که دوست دارم در نیویورک دکّه‌ی فروش سوسیس‌بندری بزنم(در درست کردن این غذا به صورتی خوشمزه تبحر دارم) و یک دستمال به پیشانی ببندم و با موهای شانه‌نشده به مردم سوسیس‌بندری داغ بدم . داشتم توصیف می‌کردم که صفی که جلوی دکّه‌ام بسته میشه از ایــــنجاست تا اووونجا . بعد هم می‌گفتم غروب‌ها خسته و کوفته می‌رم باری که سر‌کوچه‌‌ی ساختمانمون هست و با گردنی که فرت و فرت صدای شکستن غضروف‌ها ازش شنیده می‌شه مشروب مورد علاقه‌ام رو سفارش می‌دم+ یک عدد کوکا . با صاحب بار هم که اسمش جکه دوستی به هم زدیم . آخر شب هم هِلِک و هِلِک میام خونه . می‌بینم طبق معمول آسناسور خرابه . خودم رو از پلّه‌ها می‌کشم بالا و در رو باز می‌کنم و ولو می‌شم روی کاناپه...تی‌وی رو روشن می‌کنم . ولی نگاه نمی‌کنم . به جاش می‌‌شینم یک داستان می‌نویسم . وبلاگم رو اپ می‌کنم و بعد یک کتاب می‌گیرم دستم و می‌خونم و می‌خونم تا به خواب برم . شاید هم این‌قدر به ایده‌ی داستان جدیدم فکر می‌کنم که ناگهان در ذهنم بکرترین ایده‌ی خلقت جرقه بزنه و بعد هم برنده‌‌ی جایزه‌ی بوکر شم . یک فروشنده‌ی سوسیس‌بندری در نیویورک که کتاب‌هاشو امضا می‌کنه و می‌ده دست مردم . البته خیالاتم ادامه داشت تا جایی که بابام(ناپدریم) به همراه مامانم میاد نیویورک به دنبال دختر فراریش و بابام یک لگد می‌زنه زیر دکّه به جرم این بی‌آبرویی و این لکه‌ی ننگی که من هستم در دامان خانواده و پلیس نیویورک هم بابام رو دستگیر می‌کنه احتمالا ماه ها در زندان‌های سری ازش بازجویی می‌کنند و من و مامانم پلاکارد به دست جلوی سازمان ملل متحد تحصّن می‌کنیم که به خدا دعوامون خانوادگی بود و بابای من قصد تشویش در آمریکا و عملیات تروریستی رو نداشته و ادامه‌ی ماجرا .... خواهرم همیشه می‌میره از خنده ...

همیشه هر وقت می‌رم اونجا نمی‌ذارم به درس و مشقش برسه . از بس که حرف‌های چرت و پرت براش می‌زنم . من همه‌ی خانوادم رو دوست دارم ، ولی واقعا یک زندگی مهیج در قالب یک فروشنده‌ی دوره‌گرد غذا توی نیویورک از این زندگی‌های خانوادگی ابلهانه‌ی ایرونی جذّاب‌تره... اگر یک روزی برم خیلی دلم برای خواهرم تنگ میشه... همیشه به من طوری نگاه می کنه که انگار داره یک دیووونه رو تماشا می‌کنه و می‌دونم که خیلی دوستم داره...  بعضی وقت‌ها وقتی دارم همین‌طوری حرف می‌زنم مداد در دست(مشغول حل تمرین هاشه) مبهوت من شده و یک لبخند قشنگ و عجیبی گوشه‌ی لب‌هاشه... من هم خیلی دوستش دارم . او تنها همخون منه از یک زندگی مشترک نصفه و نیمه که ثمره اش شده او و من . او شبیه‌ترین خون رو در دنیا با من داره... می‌دونم آدم بزرگی خواهد شد . بر عکس من که هیچی نشدم با این افکار مالیخولیایی و عجیب غریب... البته هیچ‌چیز مشخص نیست . شاید من هم یک روز بزرگ شدم...