دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

مثل ِ یک خمیازه

از لذت های ساده ی زندگی همین است...که سر شب روی تختت دراز کشیده باشی...پنجره نیمه باز باشد و نسیم ِ خنک ِ کولر نشسته باشد روی تنت و کمی بلرزاندت و بعد همان طور که یک رمان ِ قوی ِ خاص را می خوانی و ورق می زنی ، صدای قطرات باران و رعد و برق توی گوشـَت باشد و بوی خاک ِ خیس ِ باران خورده و عدس پلوی داغ ِ ظهر مانده بپیچید توی اتاقت...بپیچد توی مشامت... 

دل آشوب

تو یک لحظه ی لعنتی ، همه ی اینباکس گوشیم از بین رفت... 

به خیالم همه ی سنت آیتم ها رو مارک آل کرده بودم . بعد با خشنودی دیلیت رو فشار دادم و در همون لذتی فرو رفتم که همیشه از دیلیت کردن سنت آیتم و بعضی پیام های دریافتیم دارم . در عین ِ حال داشتم با خودم فکر میکردم چه حجم عظیمی سنت آیتم دارم و کمی از این اتفاق متعجب بودم که ناگهان ، توی کسری از ثانیه نام ِ فرستنده ی آخرین پیام هایی که دیلیت می شد از جلو چشمام رد شد:
مکسی...  
 

دلم فرو ریخت و دست هام به لرزه افتاد...انگار دل ِ دست هام می خواست جلوی وقوع این اتفاق رو ، توی ثانیه ِ آخر بگیره و موفق نشد و تمام.
 

تموم شد...این باکسم خالی شد و گوشیم سبک تر از همیشه.
و من مبهوت و متحیر و یخ زده...
مثل ِ کسی که ناگهان پی به بیماری مهلکش می بره...
و شاید هم ناگهان فراموش می کنه کجای این دنیا قرار گرفته، بدون ِ این که خودش آگاه باشه مدت هاست دچار آلزایمره...
 

هنوز دلم آشوبه.
تهوّع دارم.