زن ها فصل عادت ماهانشون که میشه ، تنها ترین آدم های دنیا می شند . نه کسی درکشون می کنه و نه کسی دوستشون داره . کوچک ترین چیزی می رنجونشون . خوب یادمه یک زمانی یکی یک جایی نوشته بود ، خوب شد شما زن ها این بهانه رو دارین . هر چه قدر دلتون می خواد سگ میشید و بعد هم می چسبونینش به این مساله ی فیزیکی و جنسی .
ولی واقعیت همینه . زن ها توی این دوران به هزار و یک دلیل تنهاترین آدم های دنیان . شاید همیشه تنهان . ولی این دوره که میشه حقیقت تنهایی ِ ابدی کوبیده میشه توی صورتشون . از قبلش نیازهای عاطفی و جنسی در اونها سیر صعودی پیدا می کنه و سریع هیجان زده میشند . امید که مامنی برای آرام گرفتن هاشون پیدا شه . بعد هم صورت هاشون پف می کنه و جوش های بدشکل می زنند . درد می کشند . فشارهای عصبی رو که تحمل می کنند ، وزنش از دردهای جسمی که می کشند بیشتره .
توی این دوران هیچ کس نمیتونه مرهم خوبی براشون باشه ، نه پدر . نه مادر. نه همسر . نه معشوقی که نیست(شاید این یکی تاثیر کنه اگر جنسش متفاوت باشه با آدم های معمولی اطراف)... خلاصه هیچ کس جز یک دوست . دوست واقعی . دوستی که بی منت محبت کنه . نه نسبت به تو ادعایی داشته باشه و نه از تو توقعی داشته باشه . یک دوستی که فقط بهت مهربونی کنه...مهربونی...مهربونی...
کاش الان کسی بود به من مهربونی کنه...ببردم بیرون . با هم قدم بزنیم. برام بستنی بخره . برام سیگار آتیش کنه و بذاره بین لب هام . بازوهامو بگیره و بهم یاداوری کنه که چه قدر خوبم . چه قدر با استعدادم . چه قدر منحصر به فردم . زیبام . از این قرتی بازیا . این که کلی چیز دارم که باید بزرگ تر ببینمشون . این که نباید خیلی چیزا رو فراموش کنم . مهم نیست حرفاش ممکنه دروغ باشه و هیچ چیز در مورد من تکمیل نباشه . مهم اینه این حرف ها آرومم می کنه .
بعد خیلی بی منت می برت جایی که آرامش داشته باشی و آزاد باشی . بتونی هر آهنگی بخوای پلی کنی . هر فیلمی بخوای ببینی . تا هر ساعت بخوای بیدار باشی و تازه اون هست که فقط ِ فقط دستش رو میندازه دور شونت و برات سعی می کنه چیزهای خنده دار و جالب تعریف کنه . واست نسکافه بیاره . با شیر و شکر . بهت بالش بده ، با یک پتوی مسافرتی که بذاری رو کاناپه و اگر دلت خواست اونجا دراز بکشی . واست شیرینی بیاره و میوه پوست بگیره . سرکوفت اضافه وزنتو نزنه . چون میدونه تو چه شرابط دردناکی هستی و چه قدر استرس و بدبختی رو داری تحمل می کنی . میدونه خیلی وقت ها داری پناه می بری و چون داری پناه می بری این حالت های تو طبیعیه . سعی نمی کنه برات نسخه بپیچه . فقط میخواد آرومت کنه . شاید بلند شه برات سوپ شیر درست کنه . چون فقط تو بهش گفتی خیلی الان هوس سوپ شیر داری.با اهنگ هایی که پلی می کنی می رقصه . به شکل های مختلف . بیشتر مسخره بازی در میاره و تو رو سر ذوق . بهت پیشنهاد بازی میده . پیشنهاد مجله های فکاهی . پیشنهاد این که بری دوش بگیری یا وقتی پای برهنه روی سرامیک های خنک راه میری بهت بگه:
-سرما نخوری...
بعد ناخن های بی لاک تو رو ببینه و بهت پیشنهاد بده ناخناتو لاک بزنه... بعد سر فرصت و با کلی خنده خودش تک تک ناخوناتو لاک می زنه . بهت پیشنهاد کتابخونی میده و حتی خوندن شعر . ترجیحا صداش باید گرم باشه و تپق نزنه . ولی خوب چون دوست بی منتیه ، تپق هاش هم دوست داشتنیه . برات از زندگیش تعریف کنه و وققتی تو از زندگیت تعریف می کنی چشماش برق بزنه .
اگر ظرفا رو شستی غریبگی نکنه و مدام نخواد تو رو از پای ظرفشویی بکشه کنار ، چون می دونه حس این کارو داشتی که داری انجامش میدی و اگر ظرفا رو نـَشُستی قطعا به دلیل همون دوست خوب بودنش ، اصلا و ابدا توی دلش فکر نمیکنه عجب آدم پر رویی...
شب کنار هم بالش می ذارین و نور اتاق رو کم می کنید و یک زیرسیگاری می ذارین وسط . با فندک و یک پاکت سیگار و چای و یک دل ِ پر ، حرف . حرف می زنید و به نور آباژور نگاه می کنید و کم کم خمار میشین .
خمار میشین و نمی فهمین کدوم زودتر به خواب رفته...
همه ی اینها بیهوده نیست . صبح زودتر از اون بلند میشی و صبحونه آماده می کنی . صدای کتری که آبش در حال جوش اومدنه می پیچه توی فضای این خونه . این خونه ی راحت . این خونه ی امن .
می دونی ؟ میتونی یک روز مطمئن باشی که تو شرایطی مشابه این شرایط کنار اون دوست خواهی بود و تنهاش نمی ذاری. همینطوری فقط سینه میشی برای فرو بردن غم هاش . دست برای گرفتن دستاش . گوش برای شنیدن حرف هاش . و خودت هم منبع بی انتهایی از آرامش میشی برای به رخوت بردن و در آرامش ِفرو بردن دردهاش .
می دونم خیلی تخیلی شد . چنین دوستی چه از جنس زن و چه از جنس مرد خیلی سخت پیدا میشه . شاید شرابط جایی که در اون زندگی می کنیم ، توی این قضیه بی تاثیر نیاشه...ولی خوب...تخیل کردنش که ضرر نداره .
کاش بتونم یک روز ، دوستی شبیه این ، برای آدمی شبیه خودم بشم که به هزار دلیل و علت و شرایط جسمی و غیر جسمی و روحی و عاطفی احساس تنهایی می کنه .
کاش بتونم.کاش قدرت و امکاناتش رو داشته باشم.
فعلا که خیلی تنهام و هیچ دوستی هم نیست تا منو از منبع بی انتهای آرامشش سیراب کنه . بعضی وقت ها آدم خیال می کنه بن بستی که بهش رسیده ، انتهای دنیاست . مخصوصا هر چی به روزهای سرخ نزدیک تر میشه .
*اون احمق ها دروغ گفتند که ایمیل بزنید تا از دلایل مسدودی خبرتان کنیم . هیچ جوابی نیومده. اصلا اینجا دنیای جواب ها نیست . شایدم دارن دنبال مصادیق جرم ها می گردن . دارن لیستشون می کنن . بس که زیاده . شت...یک مشت احمق و...پوووو.....
بعدنوشت۴صبح:الان که خودم دوباره خوندمش ، یادم افتاد اصلا علاقه ای ندارم کسی برام میوه پوست بگیره . حسم به میوه ای که دیگران پوست می گیرن ، حس به یک میوه ی پلاسیده است . یعنی احساس می کنم میوه فقط اگرتو دستای خودم پوستش کنده شه ، میوه ی تازه ای خواهد بود . آدم ها چه راحت ،همینطوری الکی یک چیزی که دوس ندارنو ، قاطی نوشتشون میکنندهاااا.
کینگز کراس(بین مرگ و زندگی)
- من باید برگردم..نه؟
- این به خودت بستگی داره .
- حق انتخاب دارم ؟
- آره . مگه خودت نگفتی ایستگاه کینگزکراسیم ؟ فکر کنم اگر خودت خیلی تمایل داشته باشی می تونی سوار یک قطار بشی...
- تا اون منو کجا ببره ؟
- به جلو...
- یک سوال پرفسور...این واقعیته؟ یا همه ی اینها توی ذهنم اتفاق افتاده ؟
- معلومه که توی ذهنت اتفاق می افته هری...ولی کی گفته که در این صورت واقعی نیست ؟
*دیالوگ از هری پاتر و یادگاران مرگ.
کلئوپاترا در تبعید
تنم خسته است...روحم پیر .
کاش بادبان ها را کسی می کشید .
این کشتی سال هاست به انتظار ناخدا پهلو گرفته و ناخدا هیچ وقت نمی آید .
بعضی وقت ها فکر می کنم
باید از این عرشه شکسته پرید...
به همین مرداب ساکنی که بوی گنداب می دهد.
باید پرید
باید رد شد
و فهمیدن را گریست.
نفهمیدن چاره دردهای ما نخواهد شد .
ولی مرگ ، مرهم ِ خوب ِ همه ی فهمیدن هاست .
*امشب
وقتی وبلاگت رو ازت می گیرن ، یعنی حق بازبینی یک رشته ی طولانی خاطراتت ، ازت گرفته میشه...
وقتی تو صفحه ی اصلی بلاگفا بعد وارد کردن پسوورد و اسم کاربری ، به جای باز شدن مدیریت وبلاگت برات پیغام میاد:
وبلاگ شما به دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مسدود شده است
اول ِ اولش بی حس میشی...یعنی نمی دونی دقیقا چه اتفاقی افتاده...ولی بعد کم کم می تونی بفهمی...
تو یادآورهای بخش مهمی از زندگیتو از دست دادی... شب ها و روزهای خاص زندگیت که عصاره اش چکیده بود توی چند خط نوشته...نوشته هایی که ساعت داشتند...تاریخ داشتند...گلایه و بغض داشتند...حس و عاطفه داشتند...شفا و عشق داشتند و تو سال ها بعد می تونستی با خوندنشون برگردی به این روزات...
و چیزی که بیشتر از همه آزارت میده ، کامنت هایین که دیگه برنمی گردن .
این حالتو بد تر میکنه...و جالب این که دیگه چیزی هم نیست که حالت رو بهتر کنه...
یادت میاد خیلی وقتا که حالت بد میشد ، می اومدی و اون کامنت های لعنتی رو می خوندی...
کامنت های لعنتی ِ آدم های لعنتی که عاشقونه دوستشون داشتی و داری...
نمی خوام بگم چه اتفاق مهیبی تو اندازه های دنیای من افتاده...نه . چون من هنوز اینجام و باز هم میتونم وبلاگ باز کنم و بنویسم و اون آدم ها هم باز میان و به من محبت می کنند ...ولی مساله اینه که :
من اون وبلاگو عاشقونه دوستش داشتم..به قولِ خود ِ عزیزش عین بچه مون می مونست...خیلی از خاطره هام توش ثبت بود . من از این که روزهای سخت زندگیمو توش گریه کرده بودم راضی بودم...دوست خوب و بی منتی بود...تمام زخم های منو می شست و ضد عفونی می کرد و بعد که مرهم میذاشت روش ، می بستش و بهم مـُسکـــّــن می داد تا به یه خواب آروم فرو برم...
اونجا خونم بود....الانه که حس میکنم دیگه خونه ای ندارم...
الان که اینجا دارم می نویسم می فهمم که خوب حرفیه همیشه می گفتن:
هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من الان حال تمام جنگ زده ها و آواره های دنیا رو درک می کنم...
من نمی دونم برای برگشتن به خونه چی کار باید کنم...
*صرفا دلم خواست وقوع چنین اتفاقی،توی چنین روزی رو ، اینجا ثبت کنم . قصد ندارم اینجا بنویسم . حس میکنم نباید آرامش اینجا رو بهم زد . شاید بعدها..جایی دیگر.
دیروز خانهی مامانم بودم . ناگهان پرید در اتاق و گفت که افتخاری فرموده که جارو کردن خاک پیادهروهای تهران را به زندگی عالی در آن ور آب ترجیح میدهد . من هم به مامانم گفتم اتفاقا من جارو کردن خیابانهای مسکو یا پاریس را به زندگی کردن در این فا.کینگپــِ لــِ یس ترجیح میدهم (البته چیزی که از دهان من شنیده شد کلمهی این خرابشده بود نه آن کلمهی نقطهداری که تایپ کردم) . مادرم هم گفت خاک بر سرت و کلّهای به تاسف تکان داد . بعد که از اتاق رفت بیرون به خواهرم گفتم : فکرش رو کن . تو یک دانشمند فیزیکهستهای میشی و به دوستات میگی خواهرم توی مسکو رفتگره ... و قاهقاهقاه خندیدم .
قضیه از این قراره که مدتی قبل هم برای خواهرم تعریف کردهبودم که دوست دارم در نیویورک دکّهی فروش سوسیسبندری بزنم(در درست کردن این غذا به صورتی خوشمزه تبحر دارم) و یک دستمال به پیشانی ببندم و با موهای شانهنشده به مردم سوسیسبندری داغ بدم . داشتم توصیف میکردم که صفی که جلوی دکّهام بسته میشه از ایــــنجاست تا اووونجا . بعد هم میگفتم غروبها خسته و کوفته میرم باری که سرکوچهی ساختمانمون هست و با گردنی که فرت و فرت صدای شکستن غضروفها ازش شنیده میشه مشروب مورد علاقهام رو سفارش میدم+ یک عدد کوکا . با صاحب بار هم که اسمش جکه دوستی به هم زدیم . آخر شب هم هِلِک و هِلِک میام خونه . میبینم طبق معمول آسناسور خرابه . خودم رو از پلّهها میکشم بالا و در رو باز میکنم و ولو میشم روی کاناپه...تیوی رو روشن میکنم . ولی نگاه نمیکنم . به جاش میشینم یک داستان مینویسم . وبلاگم رو اپ میکنم و بعد یک کتاب میگیرم دستم و میخونم و میخونم تا به خواب برم . شاید هم اینقدر به ایدهی داستان جدیدم فکر میکنم که ناگهان در ذهنم بکرترین ایدهی خلقت جرقه بزنه و بعد هم برندهی جایزهی بوکر شم . یک فروشندهی سوسیسبندری در نیویورک که کتابهاشو امضا میکنه و میده دست مردم . البته خیالاتم ادامه داشت تا جایی که بابام(ناپدریم) به همراه مامانم میاد نیویورک به دنبال دختر فراریش و بابام یک لگد میزنه زیر دکّه به جرم این بیآبرویی و این لکهی ننگی که من هستم در دامان خانواده و پلیس نیویورک هم بابام رو دستگیر میکنه احتمالا ماه ها در زندانهای سری ازش بازجویی میکنند و من و مامانم پلاکارد به دست جلوی سازمان ملل متحد تحصّن میکنیم که به خدا دعوامون خانوادگی بود و بابای من قصد تشویش در آمریکا و عملیات تروریستی رو نداشته و ادامهی ماجرا .... خواهرم همیشه میمیره از خنده ...
همیشه هر وقت میرم اونجا نمیذارم به درس و مشقش برسه . از بس که حرفهای چرت و پرت براش میزنم . من همهی خانوادم رو دوست دارم ، ولی واقعا یک زندگی مهیج در قالب یک فروشندهی دورهگرد غذا توی نیویورک از این زندگیهای خانوادگی ابلهانهی ایرونی جذّابتره... اگر یک روزی برم خیلی دلم برای خواهرم تنگ میشه... همیشه به من طوری نگاه می کنه که انگار داره یک دیووونه رو تماشا میکنه و میدونم که خیلی دوستم داره... بعضی وقتها وقتی دارم همینطوری حرف میزنم مداد در دست(مشغول حل تمرین هاشه) مبهوت من شده و یک لبخند قشنگ و عجیبی گوشهی لبهاشه... من هم خیلی دوستش دارم . او تنها همخون منه از یک زندگی مشترک نصفه و نیمه که ثمره اش شده او و من . او شبیهترین خون رو در دنیا با من داره... میدونم آدم بزرگی خواهد شد . بر عکس من که هیچی نشدم با این افکار مالیخولیایی و عجیب غریب... البته هیچچیز مشخص نیست . شاید من هم یک روز بزرگ شدم...