مجموعهی دوم قهوهتلخ را هم دیشب خریدم و به اتفاق برادر و خواهرم دیدیم . فکرمیکنم نباید هر ۳ قسمت آن را در یک شب دید و باید آن را به ۳ شب تقسیم کرد تا از آن لذت واقعی را برد .
به هر حال من عاشق باباشاه و آن یکی پیرهمرد شدهام . خیلی نازند . مخصوصا وقتی ناگهان اون یکی پیری میپرسه : کی بود ؟ کی بود ؟ و همچنین آن باباشاه که میگوید : بــِ بوو سیــ یـَم... ای وای... میــــ کُشیـ یــَم .
خود نیما زند کریمی هم که حرف نداره . کلا از مدیری به خاطر این که لحظههای ما را خالی نمیگذارد ممنونم . امیدوارم به زودی وجود نازنینش وارد داستان شود .
یک مساله در مورد این سریال دکور بینظیر و استثنائی آن است . واقعا انرژی بخش و زیبا و شاد است . وقتی اتاقهای عمارت را میبینم ، آرزو میکنم که کاش من هم در چنین فضای دلانگیزی زندگیمیکردم .
خود مهران مدیری هم ته آن رویایی است که همیشه از بچگی ، هم عاشق خودش بودم و هم صدای فوق مردانهاش . گرم و دلنشین و سک.سی .
آیدا را دوست داشتم . خودش را . مادرش را . خواهرش کتی را . پدرش که سیبیلی سیاه پشت لبهایش بود. خانهی قدیمیشان . حوض بزرگ و آبیشان . حیاط سنگفرششدهی بزرگشان و مادربزرگ پیرش را که گوشهی حیاط در اتاقی متوسط زندگی میکرد . من حتی سماور اتاق مادربزرگش را هم دوست داشتم . عاشق درختهای بلند دور حیاط بودم و شمشادها و پیچکهایی که ساقههای آنها را پوشانده بود . دوست داشتم ، ساعتها با کتی و آیدا و نازنین ، در آن حیاط بزرگ و درندشت قایمباشکبازی کنیم و هر سهی ما دوست داشتیم همیشه کتی کوچولو گرگ بشود و چشم بگذارد و گیج بشود از پیدا کردن دخترهایی که خیلی از خودش بزرگتر بودند .
دوست داشتم دور حیاط خانهی آیدا با دوچرخهی پسرعمویش بچرخم و بچرخم تا سرم گیج برود و بیحال شوم و بیایم روی زمین . دوست داشتم ساعتها توی حوض بزرگشان آب بازی کنیم و من به آیدا بگویم خوش به حالتان ، حوضتان عین استخر است و آیدا لبخند خوشگلی بیاید روی لبش و عینک آبیاش را روی صورتش مرتب کند و بگوید : این که آبش تا کمر آدم بیشتر نیست... آیدا عینک آبی داشت و بعد ها که من عینکی شدم و ناچارا عینک خریدم رنگ صورتیاش را خریدم و با خودم گفتم آبی و صورتی قشنگند و به هم میآیند . بگذار شکل هم بشویم .
مادر آیدا سیمین نام بود . زنی قد بلند با موهای بلوند و قدش از پدر آیدا بلندتر بود . یادم میآید همیشه بیروسری میآمد دم در... آن هم در آن محلهی قدیمی با آن بافت سنتی و مذهبی... کلا در آن محله زن بیچادر کم دیده میشد . وقتی میآمد دم در مدرسه دنبال آیدا ، مانتوهای رنگی می پوشید . بنفش... سبز... و روسری سفید سر میکرد. مادرهایمان زیاد از لحاظ ظاهری با هم تناسخ نداشتند ولی با هم میجوشیدند و مادرم همیشه اجازه میداد به خانهی آیدا بروم . اجازهای که در تمام طول دوران زندگی دانشآموزیم دیگر برای کس دیگری صادر نشد... مامانم میگفت آیدا را دوست دارم . دختر زرنگ و درسخوانی است. من دوست دارم با بچههای درسخوان بچرخی. دوستی من و آیدا و آرزوی مادرم عمر بلندی نداشت... چون ما سال چهارم دبستان کلاسهایمان جدا شد و بعد هم که بعد از طلاق مامان محلّه و مدرسهام عوض شد .
تولد آیدا را یادم نمیرود . تهمینه و نازنین و من بودیم . فامیل تهمینه هم بود که اسمش را از یاد بردهام . تا شب بازی کردیم و من با دامن و بلوز سفیدم افتادم توی حوض و خیس شدم و لباسهای آیدا را پوشیدم تا لباسم خشک بشود.
هر چه قدر حیاط خانهی آیدا بزرگ بود خود خانهشان کوچک بود و من عاشق آن حیاط قدیمی و آن خانه ی قدیمی بودم و هستم (حیف که دیگر اثری آز آن خانه نیست. ۳ سال قبل که از آن محلّه میگذشتم با گودبرداری ماشین وحشت روبهرو شدم) . در چوبی قهوهای و کرمرنگی داشت که روبهروی در خانهشان به یک ساندویچ فروشی باز میشد و مادرم بعضی شبها من را میفرستاد ساندویچ برای شام بگیرم . همان ساندویچفروشی که صاحبش شکل غلامپور دروازهبان قدیمی بود و من زیاد در تلویزیون سیاه و سفید قدیمیمان دیده بودمش . هر وقت در انتظار ساندویچ نشسته بودم ، زل میزدم به چشمها و سبیل سیاه مغازهدار و آخرش هم طاقت نیاوردم و یک روز به او گفتم : آقا من شما رو میشناسم . شما دروازهبانید . مرد با چنان صدای بلندی خندید که خجالت کشیدم . چشمکی زد و گفت:هه فوتبالی هستی . دختربچهی فوتبالی ندیده بودم . بعضی وقتکها هم تا ساندویچ آماده شود میرفتم دم در خانهی آیدا و او میآمد جلوی در و با هم حرف میزدیم .
بعضی شبهای دیگر هم بود که مادرم مرا با قابلمهی کوچک قهوهای رنگی میفرستاد از چلوکبابی آن طرف میدان قدیمی چلوکباب بگیرم . چلوکبابی گلشن...
وقتی از محلهی قدیمی میرفتیم دلم سخت گرفته بود... آنجا را دوست داشتم... عصرها که از مدرسه تعطیل میشدم با آیدا و نازنین مسابقهی غذا داشتیم . هر کس زودتر میتوانست بوی غذایی که از خانهها میآمد تشخیص بدهد برنده میشد . آخر آنجا محلهای بود که از جلوی در هر خانهای رد میشدی یک بوی خاص از غذای روز آن خانه میآمد . کتلت ، قرمهسبزی ، نعنا داغ و سیرداغ و برای آش ، بادنجان سرخکرده که عاشق بویش بودم و از طعمش بیزار و هزار و یک بوی دیگر... دیگر محلّهها هم بوی سابق را ندارند و من بیشتر از هر زمان دیگری از آن محلّهی قدیمی و آدمهای قدیمیاش بیزار شدهام . فقط گاهی وقتها دلم برای بوی آن محله تنگ میشود .
من دلم فقط یک خانهی قدیمی مثل خانهی آیدا میخواهد ، وسط یک روستا یا محلهی قدیمی در کشوری غربی با آدمهایی غربی که نه اسم و رسمشان را بشناسم و نه آنها علاقهای به شناختن من داشته باشند . و هر از گاهی سری به دوستی مثل آیدا با آن عینک آبی بر چشم و یک چشمهی آرامش در دل بزنم . من از آدمهای قدیمی این مملکت که بوی تحجّر و خشونت و دخالت میدهند دلزده و دلگیرم .
چهقدر دلم هوای خانهی آیدا دارد ، امشب .
سریال قهوهی تلخ را گرفتم و ۳ قسمت ابتدایی آن را دیدم . فعلا برای قضاوت زود است ولی من از آنهایی هستم که هر کاری مهرانمدیری بسازد چشمبسته عاشقش میشوم و برای آن تبلیغ میکنم . البته در همین ۳ قسمت ابتدایی هم اِلِمانهای تکراری ندیدم . شاید هم بود و به چشم من نیامد . به هر حال مهران مدیری متخصص در گرفتن حرکات و حسهای شیرین از بازیگران است . برادرم را فرستادم ۳ قسمت بعدی را هم بخرد که فروشنده گفت شنبه . فعلا منتظر شنبهام .
قلب یخی را هم ۱ قسمت خریدیم ولی من زیاد خوشم نیامد . یکجورهایی بازیها و حرکات یبس بود . به همین دلیل دیگر پیگیر نشدیم .
آدم وقتی میخواهد پول خرج کند باید برای چیزهای اساسی پول خرج کند . چیز های اساسی یعنی همین سریالهای مهران مدیری . به نظر من مردم باید با خریدن سیدیهای اوریجینال این سریال یک حماسه در حد این کشور بیقانون و بی در و پیکر که هیچ قانون کپیرایت در آن رعایت نمیشود بیافرینند . به هر حال مدیری خیلی بر گردن مردم این سرزمین حق دارد . حتی اگر فقط یک لبخند از ته دل روی لب فردی آورده باشد . که البته حق او از این لبخندها خیلی بیشتر است . در ضمن آواز تیتراژ ابتدایی این سریال کار خود مهران مدیری است و بازخوانی یک آواز قدیمی است که بسیار عالی و قشنگ از آب درآمدهاست . به نظرم از همهی آوازهایی که خوانده شکیلتر و دلنشینتر است
میشه حال اساسی کرد وقتی میبینی ساعت به جای ۱ بودن برمیگرده عقب و روی ۱۲ چرخ میخوره .
کاش زندگی واقعی به ما آدمها چنین فرصتهایی میداد . میگذاشت تا دوباره برگردیم به جایی که همیشه یک اشتباه کوچک یا بزرگ با اثر پروانهای فوقالعاده ، جاخوش کرده و کل زندگیمان را به گند کشیده است . کاش فرصت داشتیم بعضی چیزها را تغییر دهیم . میدانم ابلهانه است چون میتوان به جای افسوس خوردن ، همین حالا یک اثر پروانهای روی آیندهی دور یا نزدیک گذاشت . به هر حال از آنجایی که ما آدمهای مردهپرستی هستیم ، ترجیح میدهیم برای گذشتهی از دسترفته مرثیهسرایی کنیم . باید بگویم من مردهپرست تر از همهی دنیایم . مخصوصا حالا که اینجا نشستهام و این خزعبلات را تایپ میکنم . امیدوارم این خزعبلاتی که در این ثانیه مینویسم یک اثر پروانهای بزرگ( چهقدر تاثیر این کلمه وقتی زیاد به کار برده میشه زیاده ! ) بر آیندهی نزدیکم داشته باشد .
بعدنوشت : یادم میآید خالهی کوچکم وقتی تازه ۴،۵ سالش شدهبود ، هر بار که کلمهی تازهای یاد میگرفت ما را با تکرار مکرّر آن کلمه در آن روز یا هفته روانی میکرد . مثلا کلمهی "اتفاقا" :
اتفاقا من همین الان اومدم . اتفاقا من شامم رو خوردم . اتفاقا من دستشویی دارم . اتفاقا مامانی منو زد . اتفاقا این کتابه با این عکساش خیلی نازه . اتفاقا بابات پشت دره . اتفاقا حامد (پسرهمسایه) امروز تو لباسهاش جیش کرد و مامانش کلی زدش . اتفاقا خیلی زشته این کارت . اتفاقا داره جیشم میره . اتفاقا بیا دکتر بازی کنیم . اتفاقا من میخوام دکتر باشم . اتفاقا شببهخیر .
و اتفاقا یادش به خیر اون بچگی های لعنتی .