دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

روز ِ بعد از خاک سپاری

خودم هر کاری کردم نشد حرفی از سیمین دانشور بزنم یا پستی برایش بنویسم . یعنی نتوانستم . خیال می کردم هر چه بنویسم ادا می شود و تصنعی... از همان شبی که خبرش را شنیدم دلم خواست ولی نتوانستم...پس سعی هم نکردم .

بی خیال شدم . بی خیال شدم در صورتی که حتی در همین وبلاگ هم پستش هست که نوشته بودم سیمین را از زبردست ترین نویسنده های ایران می دانستم . مرد و زن ندارد . نویسنده های خوب کم نداشته ایم . از گذشته تا امروز...بعضی دوره ها زیاد و بعضی دوره ها نادر و انگشت شمار . ولی خوب توی همه ی این ها ، سیمین را بیشتر دوست داشتم...منی که زیاد نمی توانم با نویسنده های وطنی ارتباط بگیرم ، داستان های سیمین برایم چیز ِ دیگری بودند . 

تاسف بار این که همین دو،سه هفته پیش بود داشتم برای خواهرم از روی کتابش ، نامه های سیمین را که از امریکا برای جلال نوشته بود می خواندم . به خواهرم می گفتم : 

نگاه...زن ِ سیاستمدار به این می گویند . نگاه کن چه طور قربان صدقه ی جلال رفته . شکلش . نگاهش.رفتارش. دانشش. ولی در عین ِ حال یکی به نعل زده و یکی به میخ . در لباس قربان صدقه حرف ِ دلش را هم زده.انتقادهای ظریفش را هم کرده...گِلِه هایش را هم ننوشته باقی نگذاشته.. و چه حرف های عاشقانه ای هم که  در نهان و آشکار برای او نگفته...و  قطعا همه ی اینها تا از دل نمی امد بر دل نمی نشست و لبخند روی لبمان نمی آورد . 

فکر کنید...بیشتر از هزار و پانصد صفحه نامه های شخصی که حدود ِ ۶۰سال از تاریخ و بستر اجتماعی نوشتنشان می گذرد را بخوانید و خسته نشوید و... 

و بعد حالا....  

 

خلاصه این چند روز نتوانستم و نگذاشتم چیزی از سیمین بنویسم . ولی شهرزاد خوب نوشته است . مثل ِیک دختر ِ واقعی...

شما را به خوانش ِ پست شهرزاد دعوت میکنم .   

+دختری برای سیمین 

صبح ِ روز ِ جشن

 

امروز صبح ، برای سومین روز ِ پیاپی ، آمدی به خانه مان . همه غرق ِ خواب بودند . غیر از من...غیر از تو...همه خواب ِ خواب بودند و من و تو مست ِ خنکی ِ سحرگاه بودیم ،مثل ِ دو روز گذشته .
این طور به خاطرم مانده است . 

 
آهسته و بدون ِ این که دمپایی بپوشم ، پابرهنه آمدم توی حیاط و در را برایت باز کردم و دست انداختم گردنت و محکم در برم گرفتی و به چپ و راست متمایل شدیم . در پشت ِ سرت بسته شد و من خوب به یاد می آورم که آسمان ِ پشت ِ در روشن بود ، ولی هنوز آفتاب نداشت . یک طور گرگ و میش ِ دلچسب ...
به خانه که پنجره هاش در تاریکی فرو رفته بود نگاه کردم و بازویت را به آرامی گرفتم . نشستیم روی تنها تاب ِ زنگ زده ای که توی باغچه برای خودش جیر جیر می کرد . انگشت های پایم آغشته به خاک شده بود و من پایم را از روی زمین برداشتم و جمع کردم در شکمم .
تکیه داده بودم به تو و سر بر شانه ات داشتم.
تاب به آرامی عقب و جلو می رفت و آرام تر صدا می داد و من و تو در سکوت فرو رفته بودیم و گرمای بازو های در هم گره خورده و دست هایمان بیشتر می شد . خندیدم . خندیدم . از آن خنده های خجالت زده و به سرعت نوک ِ انگشت هایت را نزدیک لبم کردم و بوسیدم . بعد با تابیدن ِ اولین جرقّه ی خورشید ، دست هایت را کشیدم و بردمت به داخل ِ خانه . اهل ِ خانه داشتند بیدار می شدند . وقت ، وقت ِ صبحانه بود  .
آن روز جشن ِ بزرگی داشتیم . جشنی که به یاد نمی آورم چه جشنی بود... فقط می دانم من و تو جز به زبان ِ چشم سخن نگفتیم...نه هایی....نه صدایی...تنها صدای توی خواب ِ من ، خنده ی کوچکم بود با جیر جیرهای تاب و یک صدایی مثل ِ صدای صبح های زود...! و آخر ِ آخرش هم ، صدای بیدار شدن ِ آدم ها... !
من و تو که خیلی وقت بود بیدار بودیم...

بنفشه های پاملا

شوریدگی و حیرانی و زندگی برای من ، از جستجو برای درک مفهوم ِ بنفشه های پاملا شروع شد و این که زنی یک سبد از این بنفشه ها را در انتهای زمستان هدیه بگیرد و صورتش را در گلبرگ های مرطوب ِ آن فرو ببرد و رایحه ی آنها را بکشد در مشام ُ ریه هایش و بغض هایش را فرو ببرد .
کشف ِ زنی که بوی عطر ِ خاصی می داد . اصلا همه ی زن های واقعی عطر ِ خاصی می دهند و عطرشان شبیه رایحه ی هیچ زن ِ مشابه ِ دیگری در دنیا نیست .
کشف ِ راز ِ زنی که وقتی فرار کرد و برای همیشه رفت ، در کمد ِ شیشه ایش خاطره های کوچکی را پشت ِ سر گذاشت که هر کدامش می توانست شانه های یک مرد را بلرزاند .
ناخن های بلند و گـُلی ، اشک های آرام و شفاف و بی صدا ، گونه های  خیس و کمی ملتهب و صورتی ، پوست ِ روشن و مهتابی...دست های سپیدی که تماشای رگ های ظریف و آبیشان زمان و زندگی را متوقف می کردند...لباس سپید و موی قهوه ای ِ روشن...بینی ِ ظریف و چین های ظریف تر کناره ی آن چشم ها ، وقتی زیر ِ نور آفتاب به خورشید و آسمان خیره می شدند .
تلاش ِ نافرجام ِ من برای پی بردن به معنای زندگی و زنانگی از کشف ِ این زن و بنفشه های پاملایی شروع شد که عصر ِ یک روز ِ زمستانی از شاعری که معشوقه اش بود هدیه گرفت و حتی نه... آنها را از معشوقه ای که شاعرش بود  هدیه گرفت . 
 

*دانلود موزیک وب La Mujer de mi Hermano Theme اثر Angelo Milli

City Full of Light

  

همه ی شهر هم که غرق در روشنی باشد ،
همیشه دست هایی هستند که به اندازه ی همه ی تنهایی های دنیا ، تنهایند...
و تنهایی هایی که به اندازه ی همه ی سکوت های دنیا عمیقند.