دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

برای مخاطب خاص

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نهایت ِ شب در ابتدای بهار را...

 

دقیقا همین حالا ، همین امشب ، همین ساعت  و همین لحظه ی خیس دلم می خواست در ارتفاع بلندی که تمام ِ شهر زیر پایم باشد ، بایستم...طوری که گردنم رو به شهر و تاریکی باشد و  من  بتوانم زل بزنم به چراغ های چشمک زن و بگذارم باد صورتم را بکوبد به سرما و طراوت ِ راز آلود ِ شب و من زنده شوم . طراوت ِ شبی که تمام ِ سهم ِ من از آن فقط حسرت داشتنش است . حسرت ِ غرق شدن دَرَش و این که با چشم های برق آلود  از نهایت ِ آن با شعر زمزمه کنم: 

 
شبست...  

هر دو به یک خواب ِ خوب محتاجیم
که زیر ِ پُل ، بغل ِ هم ، فشار را بکنیم .
که بی خیال ِ تمام ِ اضافه ها تنها
مُدام... زندگی خنده دار را بکنیم...
   

 

جایی شنیده بودم : 

همیشه سیاه ترین نقطه ی شب ، همان لحظه ایست که قبل از  آن سپیده طلوع خواهد کرد . 

 

وای که سیگار کشیدن در سرمای چنین شبی ، چه قدر لذت می دهد . می توانی سیگار را بگیری میان انگشت های لرزان و ضعیفت و همان طور که یک دستت را بغل می گیری ، کام های عمیق از سیگارت بگیری و چشم هایت را ببندی و به صدای سوختن کاغذ و نوای آهسته ی باد گوش بدهی .  

می دانی؟؟؟ توی همین تصورات همیشه ممکن است آن کسی که مدت هاست منتظرش ایستاده ای بیاید ، آرام و قدم زنان بیاید .  

آن طوری بیاید که صدای پایش روی سنگ ریزه ها قاطی ِ صدای شب بشود  . بیاید و بی حرکت بایستد کنار تو و با شانه هایی که مماس شده به شانه هایت ، به صدای سوختن ِ شب با هم گوش بدهید .

 

*افسارگسیخته شده ام . برایم اهمیتی ندارد که فریادها و کلمات بغض دار و خشن ِ شاهین نجفی را بعضی ها منافی اخلاق ِ عمومی بدانند . فقط این ترانه و شب ِ حسرت آلود و فریادناک باعث شد دستم دوباره به نوشتن در وبلاگ برود . همین که توانستم چیزکی اینجا انتشار دهم خوشحالم.
از شما پنهان نباشد این چند روز حس ِ نوشتنم رفته بود . ولی می نویسم . باز هم می نویسم . چون از همان اول هم قرار بود که هر وقت دلم خواست و به هوای آرام کردن ِ دل ِ خودم بنویسم .

پرسه در حوالی زندگی

همین طوری و خیلی ساده  از سطور پایین خوشم آمد . گفتم شما را هم شریک کنم . البته اگر قبلا به آن برخورد نکرده باشید.  

 

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.


*پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور، انتخاب عکس کیارنگ علایی

**پ.ن عکس:عکاس مارسین گورسکی- Marcin Goroski- از لهستان - صفحه 7همین کتاب

Godfather

 

دوست داشتم یک پدرخوانده داشتم ، مثل گاد فادر...یعنی مثل مارلون براندو در گادفادر...وقتی در مجلس عروسی ِ کانی ، ویتو با دخترش می رقصید...وقتی دخترش گونه هایش را می مالید به لبه ی آستین کت  و دست های ویتو کورلئونه..وقتی سخت در آغوشش گرفت و سر بر شانه هایش گذاشت یا وقتی با آن شیفتگی و والگی در چهره ی پدرِ قدرتمندش خیره می شد و به او افتخار می کرد...
می دانید؟ چتر ِ یک مرد روی سر یک زن می تواند همان شکلی باشد...چتر ِ پدرها یک طور است و چتر  ِ مردهای دیگر ، یک طور ِ دیگر..
همین احساس را وقتی مایکل کورلئوونه( آل پاچینو) با دخترش می رقصید هم داشتم . اصلا رقص ِ پدرها با دخترهایشان ، علی رغم ِ این که مرسوم نیست اینجا ، ولی یک چیز ِدیگریست .
ما که از این تجربه های سینمایی توی زندگیمان نداشته ایم . هیچ وقت هم نخواهیم داشت . ولی از سینما متشکریم که ما را در چشیدن ِ لذت ِ چنین لحظه های عمیق و شگرفی یاریمان می کند.
طوری که آدم گاها با خودش فکر می کند ، پشتیبانی یک Family در زندگی ِ آدم ها خیلی می ارزد . 

*وقتی با خودم فکر میکنم مارلون براندو یک 8 سالی هست رفته و بلاخره یک روزی ، دیر یا زود آل هم می رود ، اصلا یک طور ِ بدی می شوم.  

**این چند خط صرفا مربوط بود به اثر ِ ساحری سینما...نه حسرت های بجا و نابجای زندگی واقعی ِ من .  

پدرخوانده را خیلی دوست داشتم و دارم . زیاد... از یک تا سه ی آن را و همین دوست داشتن ِ زیاد در تکرر تماشای آن هم ، مربوط می شود به همان اثر ِ ذکر شده و جادوی جادودانگی سینما .