دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

بالندگی

یاد ِ آفتاب باش... 

صبح به صبح تن ِ خسته ی زمین را گرم خواهد کرد و بعد سال ها ، ناگهان یک روز صبح ، همه ی ما ،  همه ی همه ی ما...  

وقتی هنوز خمار  و نعشه ی خنکای سحر هستیم ،

پی می بریم که سوخته ایم...

امانت


گردنم درد می کند . و نه فقط گردنم که کتفم . مهره های کمرم . شانه هایم . پیشانی و گونه هایم...لبم و گوش هایم و بالا تا پایین ِ تمام ِ زاویه ها و دالان های ذهن و روحم .
برای مثال ِ کمی از این درد ، خدمتتان عرض می کنم که بعضی شب ها بازو  و سرتاسر ِ دست هایم ، از سر ِشانه تا نوک ِ انگشت هایم ، درد دارد .
مدام پنجه هایم را در هم می کشم و می چرخانم . دست هایم راباز و بسته می کنم . از آرنج...از انگشت...فرق نمی کند . می گذارمشان زیر بالش و صورتم را رویشان فشار می دهم . دقایقی صبر می کنم و بعد می گذارمشان بین پاهایم و آهسته روی پهلوهایم می چرخم . شانه هایم کشیده می شود و گود و مچاله می شوم..ولی...
می چرخم به سمت دیوار...می کشمشان روی دیوار ِ سرد و طعم ِ یک هم آغوشی سنگی و منجمد را می چشانمشان . کم و کم و یک سره...انگشت ها ساعد و بازو...ولی باز هم نه...
طاقباز می خوابم و می گذارمشان پشت گردنم . زیر سرم . به نور و تاریکی در هم تنیده شده ، خیره می شوم . به تصویر چشم هایت...وای...
با خشونت از چنگ ِ گردن می کشمشان بیرون و  یک راست می برمشان زیر کمرم .می کشمشان پایین تر و خودم با شانه هایی به عقب کشیده شده ، مثل ِ شاخه ای در آفتاب ِ سیاه ِ شب قد می کشم و صبر می کنم...صبر... فایده نخواهد داشت...
درشان می آورم و خوب خیره خیره نگاهشان می کنم و بعد تا جایی که سقف ِ کوتاه ِ بالا سرم اجازه می دهد ، می برمشان بالا...در فضای معلق نگهشان می دارم . مشت می کنم و می گشایم.. بند بند و یک سره . از حلقه ی شانه ها و مچ ها و انگشت ها آرام و دوار تکانشان می دهم . بعد به حالت دایره در هوا می گردانمشان و آرام به پهلوهایم می چرخم .
نه...فایده ای ندارد .
دست هایم را می گیرم و از تخت آویزانشان می کنم . چشمخانه هام برق می زند و لب هام می لرزد .
نه...این دست ها برای من نیستند . این دست ها هیچ گاه برای من نبوده اند . هر دوی آنها اینجا به امانت آمده اند... و زیاد عجیب نیست که اینطور بی قراری ِ تو را می کنند...
می بینی ؟
دست ها را می شود هزار بلا سرشان آورد و باز هم افاقه نکند...با گردن و شانه ومهره ها چه کنم؟ با این روح ِ حیران... از آن شورتر و سوزان تر...با این یک مشت ِ سوزان ِ تپنده ، زیر سینه ِ چپم ، که هنوز زیر ِ سایه ی میلیون ها رگ و ریشه و سلول و آوند ، با دلتنگی  به تو آتشم می زند چه کنم ؟
تو بگو..
تو بگو..
تو به من بگو...با این چشم ها...این چشم خانه های خیس ، چه کنم؟
 

*دانلود موزیک وب urban night از Gabin .

داوطلب

تمام ِ دورانِ مدرسه ، از دبستان تا دبیرستان ، زنگ فارسی که می شد در دل من شور می افتاد . دلم می خواست از روی تمام ِ درس های جدید ِ کتاب  که لغت های نو و جدید داشتند و به احتمال بالا بچه ها کلمات ِ آنها را اشتباه می خواندند ، خودم بخوانم . وقتی دانش آموزی تته پته می کرد توی دلم دعا می کردم که معلم زودتر رشته ی پاراگراف را از دست او خارج کند و به من بسپارد . حتی خوب به یاد دارم قیافه ی از خود راضی به خود می گرفتم و وقتی شاگردی خیلی کند و با غلط می خواند ، چشم و ابرو برای خودم می آمدم و طوری قائم به نیمکت و دست به سینه می نشستم که قدم یک سر و گردن از همه ی جلویی هایم بالاتر برود و حسابی بیایم توی چشم معلم و در عین حال چشم هام را بدوزم به تخم ِ چشم ِخانم به این معنا که: یالا خانم فلانی... کار را بسپر به کاردان.
دوست داشتم با سرعت خواندنم و قدرت تشخیص کلمات و صحیح خوانی که در اثر زیاد کتاب خواندن ایجاد شده بود ، پز بدهم .
تصویر ِ آن سال های راهنمایی و ابتداییم ، مرا یاد هرمیون گرنجر می اندازد ، در حالی که دستش برای پاسخ دادن به سوال های معلم بالاست و از شدت ِ جست و خیز کردن برای خودی نشان دادن ، دارد از روی نیمکت می افتد پایین . مخصوصا وقتی پای سوالات اطلاعات ِ عمومی و تاریخی و ادبی در بین بود من همیشه دستم بالا بود . فکر می کنم شاید در چشم ِ بچه ها خودشیرین و گنده دماغ هم به نظر می رسیدم .
اصلا چشم هام برق می زد که جواب ِ سوال ها را بدهم و جالب اینجاست که در طول ِ تمام ِ آن دوران ناکام ِ بزرگی بودم . حتی اگر قرائت ِ درس ها نوبت بندی می شد ، تا به من می رسید یا زنگ خورده بود یا درس ِ جدید که باید روخوانی می شد تمام شده بود . وقتی روخوانی از روی درس ها ، داو طلبی می شد خیلی کم پیش می آمد به چشم معلم بیایم و خواندن را به من بسپارد . یعنی دقیقا نگاه معلم را روی انگشت ِ تا سقف ِ آسمان دراز شده ام  و چهره ی آرزومندم می دیدم و بعد پوزخنده ای که گوشه ی لبش سُر می خورد و سری که می چرخید و مثلا می گفت: فلانی بخواند.
فکر می کنم معلم ها می فهمیدند چه کسی دنبال میدان است و میدان را برایش از قصد تنگ می کردند . همیشه داوطلب بودم و اکثر ِ مواقع محروم . حتی یادم است یک بار یکی از معلم ها با من دعوا کرد که باید درس را همه ی بچه ها بخوانند نه این که یکی کتاب را باز کند و تمام صفحات را تند و تند بخواند و بعد یک لبخند پیروزمندانه بزند و بقیه هم با خیال راحت فرو بروند  در هپروت و پشتِ میزشان .
خوب الان با خودم فکر می کنم ، معلم های آن روزها احتمالا یک چیزی به اسم احساس ِ مسئولیت داشتند که دلشان میخواست همه ی بچه ها به یک سطح برسند . شاید بهمین دلیل بود که من با وجود  ِ این که در کلاس برای پاسخ ِ داوطلبانه به سوال های فوق درسی دستم همیشه بالا بود و با وجود ِ این که پاسخ هایم همیشه درست بود ، کمتر از همه به من مجال ِ پاسخ می دادند . برای خواندن ِ انشا همیشه داوطلب بودم و کمتر از همه به من انشا می دادند که بخوانم . برای روخوانی و حفظ شعر و معانی ابیات همیشه داطلب بودم و کمتر از همه به من متن میدادند .
همین به حس های تلخ ِ محرومیتم اضافه کرد و مرا کناره گیر کرد. از یک سنی به بعد نه داوطلب ِ انجام ِ کاری در کلاس می شدم  و نه پیشگام ِ ارائه ی کنفرانس و تحقیقی...حوصله ام سر می رفت و  همیشه کتاب هایی زیر ِ جامیزم داشتم که وقتم را بگذرانم . و با خودم می گفتم :بگذار دیگرانی که همیشه خودشان را پشت شاگرد جلویی پنهان می کردند دیده شوند(البته نه به این دقت و روشنفکری بلکه با کلی بغض و کینه نسبت به معلم ِ مربوطه)
امروز که به یاد ِ سادگی ِ آن روزهایم افتادم به این نتیجه رسیدم که در تمام ِ آن سال های داوطلبی به من ظلم شده است و تمام ِ آن معلم ها ی اخموی ساکت که مرا توجیه نمی کردند ، در شکل گیری شخصیت ِ باطنا کناره گیر و درون گرایی که در من شکل گرفت ، مقصرند . حس می کنم اگر معلم ها استعداد ِ یک دانش اموز را از قصد نادیده نمی گرفتند و میدان را به کسانی که رغبتی به آن امور نداشتند نمی دادند و یا حداقل سعی می کردند دلیل ِ رفتارشان را به روشنی برای آن دانش آموز که اینجا مُراد من است ، توضیح می دادند ، حالا اینجا فردی متفاوت تر و قدرتمندتر نشسته بود .آخر من که نمی خواستم مغز ِ ریاضی و فیزیک باشم...من فقط یک عاشق ِ ادبیات و تاریخ بودم و به اینها از صمیم ِ قلب ، عشق می ورزیدم .

تهوع

تمام ِ حمام رو بخار برداشته و آب ِ داغ با فشار بازه . اینجا اون قدر بخاره که من حس ِ بدی رو تجربه می کنم ولی خودم رو ازش نجات نمی دم. فکر می کنم حس ِ مرگ توی بعضی اوقات به همین سنگینی و تهوع آوری باشه . یعنی هم تو رو خواب آلود می کنه و هم حالت رو به هم می زنه . مثل ِ مسمومیت ِ ناشی از گاز . اصلا از صبح که بلند شدم ....... 

ادامه ی مطلب....

ادامه مطلب ...