دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

شرایط...

امروز به یکی از همان تبعیض هایی برخوردم که در این مملکت گل و بلبل ، فت و فراوان یافت می شود و هیچ کس به خود زحمت حتی یک اعتراض نمی دهد... 

 

به نظر شما اگر کسی مثل ِ من بخواهد به این بی عدالتی اعتراض کند ، باید چه کسی را ببیند؟ 

 

البته لازم به گفتن نیست که مردم ِ ما نسبت به تبعیض و ظلم و دیدن ِ بی عدالتی در اطراف و اکنافشان ، سخت بی قید و حساسیت ناپذیر شده اند و این همان ننگِ بزرگییست که سزاوار است بگویند:  

از ماست که بر ماست... 

 

+لینک خبر 

بیست.چهل و شش*

نامه ی مرد به زن:

"بذار همدیگه رو دوباره ببینیم
سپس
اگر باز هم فکر کردی...
که ما نمی تونیم با هم باشیم
...بهم بگو...صادقانه.
اون روز..که شش سال پیش عاشقت شدم ،
رنگین کمانی در قلبم ظاهر شد.
اون رنگین کمان هنوز اینجاست...
مانند شعله ای درونم می سوخت و هنوز هم می سوزه .
اما احساسات ِ واقعی تو درباره ی من چیه؟
آیا اونها هم شبیه یک رنگین کمان بعد از باران هست؟
یا... 

آیا رنگین کمان ِ درون ِ قلب ِ تو ، مدت ها پیش ،  ناپدید شده؟
من منتظر جواب ِ تو هستم ."
 

دختر جواب مرد رو نمیده و ما خاموش هزاران تئوری در ذهنمون برای مرگ ِ این رابطه می سازیم که راوی داستان در نهایت برامون فاش خواهد کرد:

"من فهمیدم...
دلیل این که اندروید جواب نداد
ربطی به مکانیزم خستگی اون نداشت
و نه به این که او ، اون مرد رو دوست نداشت
و محتمل تر این که
شاید عاشق کس ِ دیگه ای بود...نه.

اندکی بعد از اون 6 سال ،  

دختر به ژاپن و نزد اون مرد رفت  

و من یک کپی از این داستان رو براش فرستادم."

در پایان حقیقت این بود: 

"عشق تماما یک موضوع تنظیم وقته .
خوب نیست که شخص ِ درست رو
خیلی زود و یا خیلی دیر ملاقات کنی .

اگر من در یک مکان یا زمان دیگه ای زندگی می کردم
داستان من ممکن بود یک پایان متفاوت دیگه ای داشته باشه "
 

 

*اثری تحسین شده و گیج آلود از وونگ کار وای.

مثل ِ یک خمیازه

از لذت های ساده ی زندگی همین است...که سر شب روی تختت دراز کشیده باشی...پنجره نیمه باز باشد و نسیم ِ خنک ِ کولر نشسته باشد روی تنت و کمی بلرزاندت و بعد همان طور که یک رمان ِ قوی ِ خاص را می خوانی و ورق می زنی ، صدای قطرات باران و رعد و برق توی گوشـَت باشد و بوی خاک ِ خیس ِ باران خورده و عدس پلوی داغ ِ ظهر مانده بپیچید توی اتاقت...بپیچد توی مشامت... 

دل آشوب

تو یک لحظه ی لعنتی ، همه ی اینباکس گوشیم از بین رفت... 

به خیالم همه ی سنت آیتم ها رو مارک آل کرده بودم . بعد با خشنودی دیلیت رو فشار دادم و در همون لذتی فرو رفتم که همیشه از دیلیت کردن سنت آیتم و بعضی پیام های دریافتیم دارم . در عین ِ حال داشتم با خودم فکر میکردم چه حجم عظیمی سنت آیتم دارم و کمی از این اتفاق متعجب بودم که ناگهان ، توی کسری از ثانیه نام ِ فرستنده ی آخرین پیام هایی که دیلیت می شد از جلو چشمام رد شد:
مکسی...  
 

دلم فرو ریخت و دست هام به لرزه افتاد...انگار دل ِ دست هام می خواست جلوی وقوع این اتفاق رو ، توی ثانیه ِ آخر بگیره و موفق نشد و تمام.
 

تموم شد...این باکسم خالی شد و گوشیم سبک تر از همیشه.
و من مبهوت و متحیر و یخ زده...
مثل ِ کسی که ناگهان پی به بیماری مهلکش می بره...
و شاید هم ناگهان فراموش می کنه کجای این دنیا قرار گرفته، بدون ِ این که خودش آگاه باشه مدت هاست دچار آلزایمره...
 

هنوز دلم آشوبه.
تهوّع دارم.