بعضی وقت ها آدم باید که سیلی بخورد . چند تا سیلی . از آن ها که بخار غم و نا امیدی و یاس را از سر آدم می پراند .از آنها که مستی از سر ناچاری را مثل حباب می ترکاند .از انها که آدم را خونین و مالین کند . درد داشته باشد و قوی باشد . دقیقا بعد از همین سیلی ها ، همانی که تو را با دست هایی که سعی می کرد لرزشش را پنهان کند سیلی زد ، باید بیاید صورت تو را بین دست هایش بگیرد و با چشم هاش اشکیش زل بزند توی چشم هات و خونی که از لب هات سرازیر شده را با بوسه هاش جمع و جور کند .
سیلی ها نیاز قطعی تو در آن لحظه است . بی شک .
و عمل ِ آن لب های تر که بر زخم های تو بوسه می شود ، نیاز قطعی ِ کَسی که به تو سیلی زده است . بی شک .
می بینی زندگی چه قدر ساده است ؟
زندگی...ابدی یا غیر ابدی...فقط کافیست دو نفر با هم باشند و هر از گاهی به هم یادآوری کنند باید قوی تر از این حرف ها باشند.
*آقا می شد ما را از اینجا و زمان میکندید میگذاشتید توی یکی از کنسرت های باند The Raconteurs ؟ ترجیحا این آهنگ . می خواستیم همین جا و همراه با جمعیت این قدر جیغ می کشیدم که در آغوش ِ تو بیهوش می شدم .فقط یادت باشد یک خونین و مالین شدن به هم بدهکاریم.
عکس او را میان ِ میله های سقفی ِ تختش جاساز کرده بود . جایی که هیچ کس نمی دید . جز خودش . فقط خودش و خودش و حتی خدا هم . هر شب توی نیمه تاریکی این قدر زل می زد به محیط روشن ِ میان میله ها که لابه لای سوزش ِ اشک ها خودش را فراموش می کرد و به خواب می رفت .
می دانست این کاری نیست که اکثر ِ دخترها انجام دهند . ولی می دانست مردهای زیادی این کار را می کنند .
بیشتر ِ زندانی هایی که محکومیتشان را می گذرانند ، هر شب در بهت ِ چشم های درخشان ِ بالای تختشان به خواب می روند .
یا سربازها....سربازهای دور از خانه...خیلی هایشان در طول ِ آن ماه های کش دار و طولانی و طاقت فرسا ، همیشه عکس زنی را آن بالا سنجاق شده دارند و در سر خیال دور ٍ شیرینش را می پرورانند . و تبعیدی ها...
تبعیدیها هم خیلی هایشان... آن قدر خیره می شوند که یادشان نرود جایی هست که فرای همه ی این دست بستگی ها و دیوارها ، یکی منتظرشان است...
یک صداهایی شنیده می شود که هیچ کس نمی شنود و بنابراین هیچ کس برای خوب تر شنیدنشان کنجکاو نمی شود .
دقیقا در همین وقت ها که صدای نخراشیده ی آدم های دور و برم می پیچد توی گوشم و نمی گذارد آن صداهای دور را درک کنم ، دوست می داشتم از هر چه غیر و وابستگی و تعلقاتی از این دست هست ، پاک می شدم .
واقعا خانواده به چه درد می خورد؟
فکر نمیکنم خانواده داشتن هیچ وقت به کار من بیاید . خنده و شوخی و همدردی را هم اگر باشد، با غریبه ها راحت تر می توان داشت تا با این ها... بقیه ی اوقات هم چیزی که قابل توجه هست:
بحث هست و مجادله و ملاحظه ی بزرگتری را داشتن و دعوا و اختلاف سلیقه و تحمیل و تحقیر و زجر و نگاه ِ سرد و تهدید .
واقعا آن ۲ جمله شوخی ارزش این همه کلمه و داستان را دارد؟
تنها بودن بد نیست...اصلا بد نیست. مخصوصا وقتی از فضای خاکستری اطرافت خسته می شوی و دلت می خواهد بدون این که به کسی چیزی بگویی و بخواهی کسی را توجیه کنی از خانه بزنی بیرون و بروی و بروی...آن قدر بروی تا خسته شوی...
بعد بنشینی روی یک نیمکت و به این فکر کنی که حالا می خواهی چه کار کنی.
مساله اینجاست...من هیچ وقت به نیمکت نمی رسم . کاش چند ماه قبل معامله ی دیگری با این ها کرده بودم . باید همان موقع می رفتم .
من در مینیاتور ِکوچکی از کشور ِ بزرگ ترمان زندگی می کنم و همزمان در جهنم ِ بزرگتری که قاب ِ این مینیاتور است . زندگی در این خفقان بسیار امیددهنده است .
آی نیمکت های دور
سلام مرا به جیب های خاکی ِ پشت ِ شلوارها برسانید
به شانه های خیس از باران
و موهای گره خورده در باد که صورتتان را نوازش می کند .
اینجا تشنگی به فریاد حسرتی همیشگیست
و عشقبازی های پنهانی...
در بستر تمام ِ نیمکت هایی که به یاد نمی آوریم .
انگار باید در زمستانی ترین شب ِ زمستان ، از صفحه اطراف ناپدید شوم .
بنشینم وسط یک جاده ی بی انتها و تاریک و منتظر باشم کسی بدون نور و حرارت در نهایت ظلمت برسد و مرا زیر شنل سیاهی ِ خود پنهان کند . گرمای تنم را بدزدد . نور چشم هایم را و هر آن چه که من را ساخته....آن وقت من در هیچ و ظلمات غرق خواهم شد .
خیلی وقت ِ قبل بود...یک شب توی همان تصاویر ذهنی سنگ قبرم را دیدم .
سیاه . بدون نام و نشان .هیچ چیز مشخص نبود... فقط می دانستم و مطمئن بودم که من آنجام...همان جا...
این سنگ قبر ِ من بود .
یکی از روزهای دی ماه سال 1391 قرار بود من به آنجا تبعید شود .
آن وقت ها از آن تاریخ چند سالی فاصله داشتم . ولی حالا...از اینجایی که ایستاده ام ، فقط یک سال و اندی روز دیگر و شاید کمتر از یک سال ِ دیگر مانده است...
ولی بعضی وقت ها فکر می کنم شاید...شاید...شاید...
قرار است زودتر از موعد تبعید شوم...
و شاید...شاید...شاید...
قرار است هیچ وقت نمیرم .
- مامان کاتیا...فکر نمی کنی...فکر نمی کنی اگر زندگی... می دانی؟
زندگی ابدی زیاده از حد طولانی و خسته کننده به نظر می رسد .
زندگی ابدی با مژه های خیس ، زیاده از حد غمگین و تلخ به نظر می رسد.
زندگی ابدی که میان صفحه هایش پر است از حرف های نگفته و مصلحت های برملا نشده ، زیاده از حد نفرت انگیز و بی معنی به نظر می رسد .
- می دانی طفلکم؟ من از زندگی ابدی فقط همان مژه های همیشه خیسش را خوب می فهمم.
*دانلود آهنگ وبلاگ