دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دوباره ایمان ، از تو...

وقتی بلیطمو برام ایمیل کرد و شبی که بهم خبر داد ، دوری تمام شده ، به آسمون رفته بودیم. هردو ...اون قدر غرق ِ هیجان و لذت ی وصف ناشدنی ِ دیدارش بودم که حد نداشت . ولی به فاصله ی دو شب اتفاقاتی توی درک ِ من از محیط اطرافم افتاد . بدون ِ این که بهش حرفی بزنم ناگهان بهم گفت حس کرده ، من هنوز آماده ی سفر نیستم .

همیشه همینطوره....هر حالی از احوالات ِ منو ، بدون ِ این که بهش بگم می فهمه...درمانم میکنه...آرومم میکنه...بهم گفت فکرامو کنم و در همون لحظات حرفایی میزد که برام الهام بخش ِ یک سری برنامه های جدید تر بود . بی نظمی می شد، ولی توی اون دقیقه ی نود یک سری فکرا به ذهنم رسید که منو به مصمم به انجام یه سری کارا کرد . قرار شد امروز بهش خبر بدم . برناممو ریختم و غروب زنگ زدم به محبوبم تا تاریخ پروازمو که دقیقا واسه ی 4شنبه ی همین هفته بود، چند روز عقب تر بندازه... دقیقا زمانی که مشخص شده بود من چند شب ِ دیگه ،تو چه ساعتی ، یکراست از آسمون می افتم تو آغوشش.دقیقا زمانی که اون قدر ذوق داشت و خوشحال بود و از ته ِ دل میخندید که من هیچ وقت تو این ماه های اخیر اینطور ندیده بودمش..یعنی هیچوقت از اول ِ آشناییمون چنین خنده ی از ته ِ دلی روی لباش نقش نبسته بود.

ولی

من با این برنامه ی ناگهانیم در جاده ی خوشحالی ِ او قدم نزدم.ولی اون مثل ِ همیشه به قدم زدنش با من ادامه میده.من و او با هم این مسیرو شروع کردیم و با هم ادامه اش میدیم.


این وسط خیلی چیزا مهمه...خیلی کارا و خیلی تعهدا که من و او ، این مدت به هم نشون دادیم. ولی چیزی که باعث میشه من بارها و بارها بهش از نو و دوباره از نو ایمان بیارم ، درک ِ عظیمیه که از شرایط من داره . هیچ وقت نشده به من استرس و نگرانی بده...هیچ وقت نشده که تو بدترین شرایط و احوالات ِ روحیم باهاش حرف بزنم و سبک نشم . همیشه ی همیشه خودشو کنارم نگه داشته...بهم امید و همدلی تزریق کرده و اون قدر عمیق و حرفه ای کارشو خوب انجام داده که منو از شرایط ِ فرضی ِ زیر ِ صفر ِ روحی به بالای نود از صد برسونه...و مهم تر از همه اینه که همه ی اینا ، همه ی کارها و حرف هایی که من میزنم و اون بهم در تحققشون کمک میکنه ، شاید در درجه ی اول با منافع ِ ظاهری ِخودش در تقابل باشه... و البته به دفعات بهم ثابت کرده منافع ِ حقیقی برای اون چیزی نیست جز به آرامش رسوندن ِ من...

اینو بارها و بارها بهم ثابت کرده.


ازت ممنونم عزیزممم...

آقای دلنشین ِ همیشه محبوبم...

من به زودی ِ زود ، یه روزی از شبای هفته ی آینده که تاریخ ِ دقیقش فردا معلوم میشه ، برای همیشه مهمان ِ تو میشم.

تو به همه ی قول هایی که بهم دادی عمل کردی و...

من اینجا ، بدون ِ تو نمی مونم...

هیچ وقت...

همونطور که تو آنجا بدون من نخواهی موند.

هیچ وقت.

نظرات 8 + ارسال نظر
نیمه جدی دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ق.ظ

کاتیا جان میدونی که برات بهترینارو میخوام. همین. دیگه الان نمیدونم چی بگم.

همینو دوست دارم...
عزیزممم....

فرزانه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

چقدر خوبه که آدم بعد از مدتها به خونه مجازی دوستی بره و ببینه که اون خوشحاله و قیافه ات اینجوری شه


ممنونم فرزانه بانوی نازنین...

راست میگین.
حال ِ نه چندان خوش مثل ِ یه بیماری مسری همه جا پخش میشه.
مقاومت کردن جلوش سخته...ولی خوب....فعلا جستم ازش.
هرچند روزای واقعا پر استرسی رو تجربه میکنم.شاید بعدا ازش نوشتم.

فرانک دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ب.ظ

وااااااااااااای خیلی خیلی خوشحالم و همیشههه ارزوی خوشبختی برای جفتتون دارم...خیلیییی خوبه..خیلییییی :)

ممنونم دخملکمممم

نگار دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ب.ظ

کاتیا تو چقدررر لیاقت این عشق رو داری..
چقدرر این عشق زیبا و کامل برازنده ی توئه.از مردت ممنونم.ممنونم که شایسته ی توئه.
معشوق زنی با فکر وایده آل های خاص تو بودن کار راحتی نیست.روح بزرگ توروسیراب کردن راحت نیست.
برات خوشحالم دوست من.واقعا خوشحالم.از ته دل خوشحالم.
احتمالا دوباره مثل سابق خاموش بخونمت.بدون هیچ حرف یا نظری.اما میخونمت بانو.من همینجام!دیگه گمت نمیکنم.

نگارینم
از این همه لطف مهربونیت نسبت به ما و این که دوباره به اینجا برگشتی خوشحالم.
بعد ازاین همه مدت و بیشتر از یکسال که وب قبلی فیلتر شده.

عزیزم.
فقط قول بده کمرنگ و خاموش نباشی که دلم تنگ میشه هاااا...
دیگه باید هوای دختر توی غربتتون رو داشته باشینااا :)

تیراژه سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:39 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

یاد این اهنگ شادمهر افتادم با پست محشرت
انگار موسیقی متنش بود.."تویی که عشقمو از نگاه من میخونی...تویی که توو تپش ترانه هام مهمونی..تویی که همنفس همیشه ی آوازی...تویی که اخر قصه ی منو میدونی.."
یه اعتراف..اون روزا ..شاید یک سال پیش..شاید کم تر یا بیشتر...ولی اون روزا که حجم این همه فاصله رو میدیدم با خودم میگفتم یعنی میشه اینهمه راه و نقطه چین رو خط زد؟ ...میشه دلسرد نشد و نبرید؟..میشه؟.به خودتون هیچی نگفتم..گفتن نداشت..اما دعا میکردم آخر قصه تون همونطور بشه که باید..نه که بگن افسانه بود و خواب و خیال..
حالا که همه چیز داره به اخر میرسه یا بهتر بگم به شروعی دوباره, میبینم که اخر این فصل خوب بود ..خیلی خوب.... دیو سیاه فاصله و دوری نتونست حریف هیچکدومتون بشه با همه ی سختی هایی که بود...

تبریک میگم کاتیا...برات بهترین ها رو آرزو دارم رفیق..
عشق قشنگتون همیشه همینقدر پر نور و گرم

از منم یک اعتراف تیراژه جان...
دلم می گرفت. چون نامیدیتو حس میکردم.
تو سعی میکردی چیزی نگی ، ولی من ناامیدیتو میفهمیدم. اما خوب...تو اینقدر خوب بودی که هیچوقت سعی نکردی به این فاصله به صورت علنی با دلسردی دامن بزنی و چیزیو قضاوت کنی. فقط یک غم پنهان و مشکوک همیشه تو صحبت هامون داشتی که من اونو بی ریط با احساسات ِ خودت که تو وبت قلم میزدی هم نمی دونستم . یه طورهای بهت حق میدادم بدبین باشی.
با وجود همه ی این فاصله ها و بدبیاری ها و ملاحظات و... هیچوقت دلسرد نشدم .
چون به عشق مقدسی که بین خودم و او بود ، ایمان داشتم.یعنی اگر لحظه ای به آینده ی مشترکمون با یاس و اندوه ِ ناشی از دوری و فاصله و بدبیاری ، شک میکردم، همون لحظه خودش از راه میرسید و روشن میشدم.
با صبر ِ بی نهایتی که داشت .
تیراژه
من قصه ها از صبر ِ محسن دارم .یه جاهایی نسبت به یک مسائل و یک اخلاق های گندی از من صبر کرد که بهش ایمان می آوردم .
مدام و مدام بهش ایمان می اوردم و ایمان آوردم.


ممنونم عزیزم/

محمد مهدی سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:07 ق.ظ



سلام


خیلی خوشحال شدم خیلی ...

امیدوارم هر چه زودتر روزهای دوتایی شدنتون رو بهمون خبر بدی...
براتون هر کجا که هستید آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم ...

سلام
ممنونم دوستم...

ولی آقا...
شما میخواستی به ما کادو بدی هاااااااااااااااااااااااااااا یک چیز الکترونیکی بوددر عوض ما هم هر وقت شما اومدین شهرمون مسافرت مهمانداری میکنیم

آیکون فرصت طلبی که دیالوگ هایی که تو چت مطرح شده رو فراموش نمیکنه

آوا شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ب.ظ

کاتیا کاتیا جانم.عزیزم نمیدونی الان که
این پستت رو میخونم چقـــــــــــــــدر
خوشحالم.آخ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ
کاتیا،میدونستم تموم می شه این
فاصله آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ
که چه مزه ای داره که بعد این
همه انتظار بیای ببینی اوووم
داره درست میشه ایشــــاله.
کاتیابااینکه هیچوقت ندیدمت
با این که نزدیکم بودی و
هستی با این که داری از
پیشمون میری اما خوش
حالیم حد نداره......چون
می دونم چقدر سختی
کشیدین و وصال حق ِ
هر دوتونه....... الهی
سفرت بیخطرباشه و
بادل خوش بری......
کاش قبل رفتنت
میدیدمت...........
مراااااااقب خودتون
باشین....واستون
بهترینها رو ازخدا
میخوام..........
یاحق...

محمد مهدی یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com




بازم سلام

بله دقیقا یادمه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد