امروز وقت ظهر با دیدن بدبختیهای ملت پاکستان نفسم تنگ شدهبود . به قدری تنگ که ناگهان شروع کردم هقهق گریه کردن... طی این ماه گذشته این چندمین بار بود .
همینجا دلم میخواهد بگویم (البته لازم به گفتن من نیست)هر کسی که توانایی کمک کردن دارد از این ملّت دریغ نکند . عمق فاجعهای که بر آنها رفته به قدری عظیم است که این دوربینها قادر به انعکاسش نیستند . و تازه اکنون این درد تازه است و همهجای دنیا آن را انعکاس میدهند . وای از وقتی که این درد کهنه شود و دیگر کسی به یاد آنها نیافتد . فاجعهی بزرگتر بعد از تابستان بر سر آنها میآید . کشوری کوهستانی مثل پاکستان که امتداد کوههای هیمالیاست . و شبهای سردی که در انتظار ۱۲ میلیون انسان بیخانه است .
وقتی دو تا پتو را میدادم با خودم فکر ِ آن لحظهای را میکردم که در سرمای پاییز ۳ تا بچهی لاغر و رنجکشیده پتو را روی خودشان میکشند ، درست است که آن لحظه آنها به یاد من نمیافتند(چون حجم رنج و سختیشان خیلی زیاد است) ولی من تمام این پاییز و زمستان به آنها فکر خواهمکرد .