به نظرم کاملا حق با رامونا است .
"فقط یه چیز می تونه زنی که احساس بدبختی می کنه تسلی بده :
اینکه ببینه زن های دیگه هم به همون اندازه بدبخت هستن."
ما زنها علیرغم ظاهر صلحدوستانه و خیرخواهانهی مظلوممان ، همیشه دنبال هم درد می گردیم تا دردهایمان را فرافکنی کنیم و دستهجمعی به یک چیز مشترک لعنت و نفرین بفرستیم و غیبت و بدگوییاش را کنیم . اگر این چیز مشترک یک شوهر یا مرد باشد که چه بهتر . دمار از روزگارشان در میاوریم . اتحاد عروس و مادرشوهر میدانید یعنی چه ؟ یعنی همان روزی که مرد بختبرگشته نسبت به هر دوی آنها خطایی مرتکب شده است . آنوقت است که این اتحادمحال در سایهی وجود آن مرد خاطی ممکن میشود .
تا اینجای کار زیاد هم بد نیست . چون تمام خطرات زنانگی ِ ما متوجه یک جنس مذکر میشود . ولی امان از روزی که همدرد پیدا نکردیم . ممکن است به آدمهای بیدفاعی که هیچ مشکلی ندارند و در ته دلمان به آنها حسادت میکنیم تیر بیاندازیم .آنوقت است که میگردیم چشم میگردانیم در اطرافمان ، کسی که به ظاهر از همه خوشبختتر به نظر میرسد را سوا میکنیم و کالبد زندگیاش را میشکافیم تا چیزی پیدا کنیم و روی آن زوم کنیم و آنقدر بزرگش کنیم تا طرف احساس بدبختی کند . آن زمان است که ما ته دلمان کمی راضی میشود . چون همهی موجودات یا بهتر است بگویم زنهای روی زمین به شکلی احساس بدبختی میکنند .
اگر قرار است ما احساس خوشبختی نکنیم ، بهتر است همهی زنهای دیگر هم این احساس را درک نکنند .
این رفتار بیشتر مربوط به بیشتر زنهایی میشود که احساس خوشبختی نمیکنند . در مورد خودم میتوانم با اطمینان بگویم که کمتر چنین خصلتی دارم . چون خصلت دیگری دارم و آن هم خیالپردازی است . من وقتی احساس خوشبختی نکنم دلیل نمیشود آرزوی بدبختی همهی همجنسهایم را کنم . نه . من فقط می نشینم زندگی موفقترینهایشان را می خوانم و در خیالاتم از آنها هم موفقتر میشوم .
خصلت خوب خیالپردازی همین است . برای خیالات هیچ حد و مرز و انتهایی نیست . در عین حال همهی آنها پتانسیل واقعی شدن را دارند .مگر اینکه مربوط به اتفاقاتی در گذشتهی ما باشد . مثلا من نمی توانم خیال کنم کاش در فلان کشور به دنیا میآمدم . نه . چون امری است که حادث شده است . ولی تا دلت بخواهد می توانم خیال کنم به فلان کشور مهاجرت خواهم کرد . بعد فلان کار را خواهم کرد و الی آخر . این خیال پتانسیل بالایی برای عملی شدن دارد . فقط مقداری زیادی خصلت شجاعت و ریسکپذیری میخواهد که در قسمت بعدی توضیح میدهم .
یک مسالهی دیگر هم که رامونا نوشته بود همین جمله است :
"پس کی جوابای ارشد می یاد و من از این برزخ خلاص می شم ؟ درسته که بعدش یه برزخ دیگه انتظارمو می کشه اما همه می دونن که یه برزخ جدید ، بهتر از برزخ قبلیه ..."
همین مسالهی تمام شدن یک برزخ و شروع شدن دیگری... بسیار به آن فکر کردهام . همیشه از این که بعد از طلاق چه اتفاقاتی انتظارم را می کشد ، هراس دارم . همین هراس مرا در یک برزخ تصمیمگیری قرار می دهد . با خودم فکر میکنم و مدام در حال ترازوکردن اتفاقات ممکن اگر طلاق بگیرم و اتفاقات ممکن اگر طلاق نگیرم ، هستم . این میشود که سالهاست فقط دارم فکر می کنم و هیچ کاری هم انجام نمیدهم و بدترین ظلم را در حق خودم میکنم . کاش شجاعت تزریق کردنی بود تا من این خصلت را به رگ تجویز میکردم و بیهراس میزدم به دل سرنوشت و از این قفس فرار میکردم و میگفتم : گور بابای حرف مردم و گور بابای زندگی دیگران .
ولی متاسفانه هنوز دانشمندان موفق به کشف واکسن شجاعت نشدهاند . امیدوارم بتوانم آن را به طور اکتسابی به دست بیاورم .
پ.ن: راستش من خیلی این رامونا را دوست دارم . چون او هم یکجورهایی بیپرده و بیرودروایسی یا حتی بیملاحظهیدیگران ، حرف دلش را میزند . این خصلت برای من پسندیده و دوستداشتنی است . کاشکی میتوانستم کمی یاد بگیرم .
چیزهای زیادی است که باید یاد بگیرم .