دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

شعر ِ دیگران

خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی
در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!
خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست
در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!
از گردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!
زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…
می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد 
  
 
و الی آخر... 
 
"سید مهدی موسوی" 
  

برای محسن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رستوران ِمحلّی

اون رستوران ِ قدیمی لعنتی رو دوست دارم . همون که دقیق نمی دونم کجاست ولی میتونم حدس بزنم وسط ِ یک شهر ِ غریب و دورافتاده ی کوهستانیه و یا حتی ساحلی...با پنجره هایی که از شیشه های رنگی ِ تکه تکه اش ، نور منعکس میشه روی میز ِ مشتری ها با اون رومیزی های سپید ِ تمیز ِ اتوکشیده و با ظرف پر یا خالی غذا و لیوان آب و نوشیدنشون بازی می کنه...همون جا که روی کف پوش هاش از تلالو ِ نور ِ آفتاب ِ پشت ِ شیشه ، چند تا رنگ ِ رنگین کمونی هی بدرخشند و با حرکت نور ِ خورشید جاشونو با رنگای دیگه عوض کنن...همون جا که کنار پنجره هاش گلدون های طبیعی با گل های قرمز و نارنجی به ردیف چیده شدن و منتظرند صبح به صبح کسی روی برگ هاشونو با آب پاش مرطوب کنه و پنجره ها رو باز کنه و...
این که تو یک صندلی بذاری جلوی در ِ رستوران ِ خلوت و تمیز و دنجت و خیره بشی به سنگ فرش های خیس ِ کوچه ی شیب دار و هوای صبح رو عمیق نفس بکشی...هوایی که بوی تازگی میده و میذاری خنکای باد از بین ِ در و پنجره ها بوزه داخل و گوشه ی رومیزی ها رو بازی بده...و برگِ گل های گوشه و کنار و طره ی موهای رها شده روی شونه و یا پایین ِ دامن ِ نخی ِ گل دار ِ سبک که یک جفت پای سپید و برّاق رو قاب گرفته...پاهایی که دراز شدن به سمت جلو و یکی از ساق ها با آرامش روی ساق دیگری قرار گرفته و برای خودش تاب می خوره...
بعضی وقت ها دلم عجیب می خواد که یک رستوران می داشتم...
 

 

یک همچبن جای مخروبه و قدیمی و در عین ِ حال پر از نور و روشناییِ زندگی...
مرمّتش می کردم و همینطور مرتبّش می کردم که اینجا نوشتم .  

می دونین؟ اگر توی اون خنکای صبح می اومدین اونجا حتما قهوه و چای داغ با نون ِ برشته شده و مارمالاد و خامه و حتی یک املتِ مخصوص و ورقه های ژامبون ، آماده ی پذیراییتون بود .
و اگر سر ِ ظهر می رسیدین حتما یک لیموناد ِ خنک با تکه های یخ و برگ های نعنا برای انتظار تا این که غذاتون آماده شه.... و منو هم همیشه ترکیبی بود از غذاهایی محلی و یک چند تا غذای ایرانیِ خاص...
مثلا من کبابِ ایرانی رو خیلی دوست دارم...شاید شما هم همینطور... 

ولی چیزی که هست اینه که داشتنِ رستورانی مثل ِ این ، که در انزوای گرم و دنجش بتونی داستان هاتو بنویسی و با مردم ، همون مردمِ غریبه ای که میشه دوستشون داشت ،مهربون و خوش رفتار باشی ، در نهایت میتونه آرزوی پنهانیِ خیلی از ما باشه..

به بهانه ی دوست

برای الهام و سحر ِ عزیزم... 

 

حتما درک ِ حس ِ مادرانه از درون،
یعنی همان لحظه که می فهمی دیگر مادر شدی ،
لحظه ی عجیب و شگفت انگیزی باید باشد
و صد البته زیبا. 

 

و من احساس می کنم ، مادر بودن ، چه رنجِ عظیم و شگفت انگیزی دارد. 

و چه مسئولیت عظیم تری که روی شانه های تو خواهد بود .