دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

باور ِ من از خوشبختی

به همین زودی ِ زودی ، متوجه میشی که چه قدر زمان کم داری برای محبت کردن به کسایی که دوستشون داری...بد تر از اون هم اینه که یه روز چشم باز میکنی و میبینی ، هیچ وقت ِ هیچوقت  ، واقعا براشون کار ِ خاصی نکردی...مثلا این که اونا رو به یکی از آرزوهاشون برسونی یا...نمی دونم.

اینطور وقتا دلم میگیره...بعد یه هویی چشم باز میکنم و چون میدونم ازم کار ِ خاصی برنمیاد ، مثلا میرم برادرم رو که به عادت قدیمیش به حالت ِ نشسته خوابیده ، دراز میکنم توی رختخواب و پتو میکشم روش...

- بخواب برادر جان...

بعد در ِ اتاق رو می بندم که هوای سرد داخل اتاقش نشه....

وقتی خوب ِ خوب فکر میکنم ، میبینم هیچ کاری  جز همین کارهای کوچک ، از دستم برنمیاد.

من توانایی این رو ندارم که هیچ کدومشون رو حتی به یکی از آرزوهاشون برسونم.

شاید چون هنوز به آرزوهای خودم نرسیدم.

فکر می کنم و با خودم میگم بیام اینجا بنویسم که بعد از این یک پله ی آخر که به سمت آرزوهای خودم قدم برمیدارم ، آرزویی جز به آرزو رسوندن ِ آدم های اطرافم ، همه ی اون هایی که از صمیم قلب بهشون وابسته ام و دوستشون دارم ، نداشته باشم.

ولی برای همین یک کار هم اول باید از فرصت های خودم استفاده کنم.

چند سالی هست که میدونم اگه زندگی رو که با هدر کردن فرصت های پیش ِ روی خودت ادامه بدی ، هیچوقت ِ هیچوقت ، هیچ کس از تو به  خاطر فداکاری هایی که به خاطر آنها کردی تشکر نمیکنه و مهم تر از همه ، تو هم هیچ وقت اونها رو به خاطر فرصت هایی که فقط به خاطر ِ آنها ، ازشون گذشتی نمی بخشی...

و امشب دارم متوجه میشم که خوشحال کردن آدم هایی که دوستشون دارم ، باید ربط مستقیمی به خوشحالی ِ از ته قلب و صمیمانه ی من داشته باشه...باید اول خودم خوشحال باشم و خوشبختی رو بدست بیارم ، تا بعد توی گام های بعدی دیگران رو خوشحال و خوشبخت کنم.

اون وقت...همه چیز توی دنیا سر ِ حای خودش قرار میگیره و من و دیگران و حتی بزرگتر از اون ، من و دنیا ، هیچ وقت به همدیگه بدهکار نمیشیم.

میخوام برای اثبات ِ باور ِ امشبم  هر چقدر هم که سخت و دردناک بجنگم.