انگار باید در زمستانی ترین شب ِ زمستان ، از صفحه اطراف ناپدید شوم .
بنشینم وسط یک جاده ی بی انتها و تاریک و منتظر باشم کسی بدون نور و حرارت در نهایت ظلمت برسد و مرا زیر شنل سیاهی ِ خود پنهان کند . گرمای تنم را بدزدد . نور چشم هایم را و هر آن چه که من را ساخته....آن وقت من در هیچ و ظلمات غرق خواهم شد .
خیلی وقت ِ قبل بود...یک شب توی همان تصاویر ذهنی سنگ قبرم را دیدم .
سیاه . بدون نام و نشان .هیچ چیز مشخص نبود... فقط می دانستم و مطمئن بودم که من آنجام...همان جا...
این سنگ قبر ِ من بود .
یکی از روزهای دی ماه سال 1391 قرار بود من به آنجا تبعید شود .
آن وقت ها از آن تاریخ چند سالی فاصله داشتم . ولی حالا...از اینجایی که ایستاده ام ، فقط یک سال و اندی روز دیگر و شاید کمتر از یک سال ِ دیگر مانده است...
ولی بعضی وقت ها فکر می کنم شاید...شاید...شاید...
قرار است زودتر از موعد تبعید شوم...
و شاید...شاید...شاید...
قرار است هیچ وقت نمیرم .
- مامان کاتیا...فکر نمی کنی...فکر نمی کنی اگر زندگی... می دانی؟
زندگی ابدی زیاده از حد طولانی و خسته کننده به نظر می رسد .
زندگی ابدی با مژه های خیس ، زیاده از حد غمگین و تلخ به نظر می رسد.
زندگی ابدی که میان صفحه هایش پر است از حرف های نگفته و مصلحت های برملا نشده ، زیاده از حد نفرت انگیز و بی معنی به نظر می رسد .
- می دانی طفلکم؟ من از زندگی ابدی فقط همان مژه های همیشه خیسش را خوب می فهمم.
*دانلود آهنگ وبلاگ