دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

رنج های شیرین یک خواب طولانی

 چه اتفاقی می افتاد اگر یک روز صبح از خواب بلند می شدم و می دیدم همه ی روزها و شب هایی که تا به حال زندگی کرده ام ،...

در جواب یکی از کمنت ها به نظرم رسید که چه اتفاقی می افتاد اگر یک روز صبح از خواب بلند می شدم و می دیدم همه ی روزها و شب هایی که تا به حال زندگی کرده ام ، یک خواب بلند و طولانی بوده و حالا من دیگر از ان خواب بلند شده ام(فکر کنم اس ام اسی هم با این مضمون خیلی قبل تر به دستم رسیده بود) .
در بدترین حالت ممکن بود در یک کشور جنگ زده یا قحطی زده یا دارای فرهنگ و ایدوئولوژی که هیچ مفر و گریزی از آن نمی یافتم به دنیا می آمدم . می توانستم بی سواد ، بدبخت ، حقیر و فقیر ، معلولی که نتوانسته بر محدودیت هایش غلبه کند بی استعداد ، احمق و... باشم.
در بهترین حالت هم می توانستم در کشور مرفه و در خانواده ای روشنفکر و مدرن به دنیا می آمدم ، با همه ی امکاناتی که برای پیشرفت لازم است . می شد در این صورت زیبا باشم و بدون استعداد . هنرمند باشم و نازیبا . یا زیبا و هنرمند و کلی  توانایی ها که در بستر این خانواده به فعلیت در آمده بود . یا حتی نه . می توانستم موجود ابلهی باشم که نتوانسته بودم خودم را در سطح خانواده ام بالا بکشم .
من بهترین حالت را در نظر می گیرم .
حالتی که همه چیز در موردم تکمیل و منحصر به فرد باشد .
آن وقت...ان صبح سرد زمستانی که از خواب بلند می شدم ، آیا از زندگیم راضی بودم؟
مطمئن نیستم که راضی بوده باشم .
یعنی یک جورهایی مطمئنم که راضی نخواهم بود .
من برای تمام چیزهایی که دارم ارزش قائلم . برای تمام چیزهایی که طی این 26 سال زندگی به دست اورده ام . برای تجربه هایم . برای تلخی هایی که کشیده ام . برای رنج هایی که در مسیر این زندگی تحمل کردم . برای این آزادی لعنتی که هوایش چند ماهیست پیچیده در مشامم . برای تمام این مبارزه هایی که با خانواده و اطرافیانم بر سر عقایدم می کنم . حتی برای تمام خرد شدن ها و تحقیرهایی که از سمت انها به سویم سرازیر می شود و بی اعتنایی های دیوانه وار خودم . برای هنوز زنده ماندن و نفس کشیدن , همینطوری که هستم و دوستش دارم...برای کلّه شق بودن و عاصی بودنم... برای عشق دیوانه ای که همینطوری آسان نصیبم نشده . برای او . برای خود ِ خود ِ او که به چشمم منحصر به فرد ترین انسان روی زمین می آید..
راستش را بگویم؟
اگر یک روز صبح از خواب بلند شوم و ببینم در اتاق خوابم درطبقه ی بیست و هفتم یک ساختمان بلندمرتبه در نیویورک از خواب بلند شده ام...در نیویورک..شهری که خورشید و ماه همسایه هایش هستند . وقتی اشعه ی خورشید بخورد به پشت پلک هایم و من بیدار شوم و با حیرت به اطرافم نگاه می کنم . بعد پتوها را کنار می زنم و می دوم سمت آینه و توی آینه نگاه می کنم و تصویر یک دختر چشم سبز و خوش هیکل با موی قهوه ای روشن که هیچ شباهتی به من ندارد را می ببنم...
حیرت می کنم...ولی مطمئنم خوشحال نمی شوم .
می دوم سمت پنجره و بازش می کنم و به شهری که در تب و تاب است خیره می شوم . بعد یادم می آید دیشب قبل از خواب توی یک اتاق کوچک با پنجره های توری دار و یک تخت دو طبقه به خواب رفته بودم . دختر قدبلند و لاغر اندامی خواهرم بود و طبقه ی بالا خوابیده بود . عشقم از روی یک قطار سریع السیر مسافری با من تماس گرفته بود و من در حالی که مواظب بودم توی این ساعت 2 و نیم نیمه شب ، کسی صدایم را نشنود با هیجان با او صحبت می کردم . داشتم تصاویر نه چندان دور ِ آینده را به دلتنگی هایم پیوند می زدم و داغ و سرخ ِ از هیجان شده بودم . بعد یادم می آید در زندگی جدیدم هیچ کدام این اتفاق ها نیافتاده است و من فقط در خوابی طولانی و عمیق بوده ام . فاجعه است . تاسف اور است .
هیچ دوست ندارم چنین بلایی به سرم بیاید . ان هم حالا...بعد این همه مدت..وقتی از همه حس ها و عواطف و رویاها و هدف ها و عشقی که در دلم می جوشد مطمئن و راضیم.
مبهوت و خیس ِ عرق ِ سرد ، گوشی را برمی دارم و به تک تک شماره هایی که حفظم زنگ می زنم . به محسن که بودنش تمام آرامشم شده است... به خواهرم که تنها حامی من در این خانه است و تسکینی برای دردهای اینجا... به شادی که ماه هاست هوای هوایم را دارد... و اگر آن وقت ببینم همه ی این شماره ها ، شوخی بزرگی باشند و هیچ کدام آنها پشت این خط ها منتظرم نباشند... آن وقت....آن وقت...
آری...آن وقت قالب تهی خواهم کرد . من خاطرات ِخودم را می خواهم و اصل ِتمام این روزهایی که انگار حالا خوابی طولانی بیش نبوده اند . می نشینم و گریه می کنم و شاید خودم را از همان بالا ، پایین خواهم انداخت .
دوست دارم بگویم که من این زندگی را با تمام خستگی هایش ، با تمام رنج هایش ، با تمام سختی هایی که خیلی وقت ها گریبانم را می گیرد ، دوست دارم...
دوست ندارم اینجا و جایی که قرار است بعدها در ان قرار بگیرم با هیچ موقعیتی در دنیا عوض کنم .
رویای یک دختر امریکایی بودن...یک زندگی آزاد و بی دغدغه داشتن ، آن چیزی نیست که برای همیشه ارضایم کند.
من برای رسیدن به تمام این روزها سختی و رنج کشیده ام .
مثل بر آب رفتن همه ی زحمت هایت برای ساختن یک خانه با دست خالی وسط جنگلی بدون امکانات می ماند . وقتی که صبح بلند بشوی و ببینی همه چیزهایی که با رنج و مشقت ساخته ای ، نابود شده...
خلاصه...
زندگی کردن در واقعیتی  که اکنون در آن هستم ، ارزش تمام تلخی ها و رنج هایی که در این زندگی کشیده ام را داشته است....این را مطمئنم...
من از آزادی راضیم...از هوای عشق راضیم و از تمام استعدادهایی که درونم بالفعل شده و یا هنوز بالقوه است...
خیلی چیزها را دارم و می دانم خیلی چیزهای دیگر را هم می شود به دست آورد .
و خیلی چیزهاست که می دانم  آن ها را با هم به دست خواهیم آورد .