دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

دخــتر ِ قدیــم

من همه‌ی دیوارها را فرو خواهم‌ ریخت .

شب های غم انگیز

افتضاح شده ام . افتضاح . از اندازه های معمولی خیلی آن ور تر... این روزها هجوم و شبیخون  افکار منفی به روح و ذهنم بیشتر از هر وقت دیگری شده است .
یک ثانیه خوشحالم و به فاصله ی چشم به هم زدنی احوالاتم به هم می ریزد . درونم موجودی وحشی و ناامید زندگی می کند . جنس وحشی گری هایش فرق می کند . دوست دارد مدام بشکند . بُکشد . از بین ببرد و دیگر چیزی برایم باقی نگذارد .
می ایستم جلوی آینه . پوست لبم غلفتی برآمده . بالای لب هایم  خشکی زده . کناره ی بینی ام هم خشکی زده و از بس با دستمال آن را پاک کرده ام ، دارد زخم می شود . کل صورتم پوسته پوسته شده . در حالتی اغراق شده ، تبدیل شده ام به یک جزامی رنگ پریده . شاید هم یک روح کمی پر رنگ .
جزامی های رنگ پریده...ارواح پوسیده و سرگردان . هیچ رقمه نمی شود کاریشان کرد .
مشکل ِاصلی اینجا رنگ است . همان رنگی که لب ها را سرخ آتش دار می کند و گونه ها را صورتی ملایم . کنار لب ها را خط ِ لبخند می اندازد و...و حتی اگر بخواهد ، صدا هم خواهد داشت . یک صدایی مثل ریز خندیدن . مثل ریز بوسیدن و حتی عمیق بوسیدن . مثل قلقلک دادن و بعد هم صعف رفتن . از این صداهای کوچک ولی رنگی...
شب ها تا صبح ببدارم و غرق تفکراتی که هیچ فایده ای ندارند . با اولین نشانه ی سحر می خوابم و ساعت ۱۰ بلند می شوم .
تمام ِ شب ، کنج ِ حقیر این اتاق ، در گوشه ای که زیادی خالی است در خودم فرو می روم و سعی می کنم فکر کنم .  فکر کنم و فیلمی ببینم . اهنگی گوش کنم . شاید چیزی بنویسم و شاید کتابی بخوانم . ولی خودم هم می دانم . همه ی اینها فقط برای این است که فرار کنم . از شب...که زودتر بگذرد و بگذرد . شبی که خواب ندارد و خواب نمی شود و به سختی می گذرد . 


از شب بیزارم . از انتظار بیزارم . از تنهایی ها بیزارم و همین طور که بیزارم ، بیمارم ... 

بیمارم و لب هام ترک خورده...
کاش جای لبِ لّو ، مرهم ِ این زخم ها ، لب های تر ِ تو می شُد .