وقتی جایی داری که هیچ آشنایت از وجود آن خبر ندارد ، حس خوبی داری ... از این که می توانی از ممنوعهها در آن بنویسی و عین خیالت نباشد که وای کاشکی فلانی نمیفهمید .
ولی بعضی وقتها هست که وقتی که یک متن عصبانی یا متن ناامیدانه مینویسی ، یا وقتی از آرزوهایت مینویسی ، مدام خودت را سرزنش میکنی . دلت میخواهد ظاهرسازی کنی و از ضعفهایت ننویسی . دلت میخواهد خودت را خارقالعاده و قوی نشان بدهی ... آن هم فقط به خاطر این که میدانی بلاخره کسی هست که تو را بخواند . حتی وقتی غریبه باشد .
پس کم کم شروع میکنی به خودسانسوری و کشتن احساسها و حقایقی که در مورد خودت وجود دارد .
سعی میکنی حقایق را وارونه نشان بدهی . از خودت بت میسازی و ... تمام وجود خودت را به گند میکشی . جامعه و اطرافیان یک نوع ظلم در حقّت میکنند و خودت نوع دیگری از ظلم را در حق شخصیتت مرتکب میشوی . در صورتی که هیچ لازم نیست چنین کاری کنی .
من بر عکس ظاهر صبور و مقاومم که همهی اطرافیان از من میشناسند بسیار حساس و عاطفی هستم . در این که مقاومم و مبارز هیچ شکی ندارم . وگرنه اینهمه سالی که گذشته بود حتما تسلیم شده بودم . آن هم تسلیم به امری که سرنوشت طبیعی میخوانیمش و همیشه خودمان را تسلی می دهیم که زندگی میلیونها نفر دیگر در سرتاسر دنیا همین بوده و خواهد بود . ولی من با همهی آن میلیونها نفر دیگر فرق دارم . کسی که سرنوشت هم برای ورودش به این دنیا مانعتراشی کرده ولی او با قدرت آن مانعها را کنار زده و به دنیا آمده ، حتما برای انجام دادن کاری بزرگ قدم به این دنیا گذاشته است . برای همین است که مقاومم . ولی همهی آدمهای مقاوم که حتی از آنها به عنوان آدمهای یخ و سرد یاد می کنیم هم بعضی وقت ها واقعا کم می آورند و دلشان میخواهند چیزی که در درونشان می گذرد فریاد بزنند .چه برسد به من که زن هستم و تمام وجودم را احساسات زنانه دربرگرفته . در وبلاگ قبلیام دوستانم با توجه به شخصیت شاد و سرزنده و فعالی که بیرون از محیط وب از من دیده بودند ، تا متنهایم کمی بوی غم می گرفت به من یادآور میشدند که من مقاومتر از این حرفهایم .
حالا من اینجایم .
جایی که وقتی گله دارم راحت میآیم مینویسم . و این را با خط درشت مینویسم :
نباید برایت مهم باشد که خواننده چه فکری از نوشتهی تو به ذهنش متبادر میشود .
تو بچهای؟ بله هستم . از نوع خیالپردازش هستم .
تو زنی ؟ بله هستم . از پراحساسترینها و خلاقترینهایشان هستم .
تو آینده را می خواهی ؟ بله . سخت میخواهمش همان شکلی که دوست دارم .
تو عصبانی میشوی ؟بله میشوم . آنقدر شدید که هیچ کس تاب تحمل آتش توی چشمهایم را ندارد .
تو خیالپردازی ؟ بله . هستم . شدید .خیلیها داستانها و شعرهایم را به خاطر همین تخیل قوی دوست دارند . خودم هم دوستش دارم. آدم بیتخیل با مرده فرقی ندارد .
تو با استعداد و قوی هستی ؟ بله هستم . تعارف ندارم با خودم .فقط...
فقط چی ؟ فقط این که کمی می ترسم .
نترس . باید یاد بگیری که نترسی . رنگهایت را بردار و بکش . پخش کن و رنگ کن . بلند بخند و بلند گریه کن . با لحن بچهگیهایت بنویس . با لحن یک محقق یا لحن یک نویسندهی ماهر . یا لحن یک دیوانه یا وحشی . اینجا خانهی توست . جایی که کسی تو را نمیشناسد .
مثل همان کوچهای که دوست داری در آن زندگی کنی . در یک کشور دور و یک شهر دورتر . که هیچ کس خبر از حال دختر چشم رنگی خوش اخلاق و شاعرپیشه ندارد .
اینجا همان خانهی موقت توست قبل از اسباب کشیدن به خانهی اصلیات .